سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 32

عجب روزی بود سوم مرداد 1383

از 3 - 4 ماه قبلش لحظه شماری می کردم برای اون روز ! باورم نمی شد اونقدر زود از راه برسه !

چه قدر بدبختی کشیدم تا همه چیز جور شد . نمی دونم چه قدر خدا منو دوست داره که همیشه کارام رو حتی شده تو دقیقه ی آخر جور می کنه !

اولین روزای مدرسه بود که تو مراسم صبحگاه دختری رو معرفی کردن که با اولین کاروان دانش آموزی استان راهی دیار حق و سفر روحانی حج شده بود ! یادمه که اونقدر بهش حسودیم شد که نزدیک بود تو صف بزنم زیر گریه! ( اونم من که به این راحتی به اشکام اجازه ی خودنمائی نمی دم !) دو سه ماه بعدتر ثبت نام دوره ی جدید رو اعلام کردن. قبلا تو خونه یه صحبتی کرده بودم . خانواده هم یه رضایت زبانی داده بودن . اولین روز که اعلام کردن من رفتم و ثبت نام کردم . با کلی هیجان رفتم خونه . وقتی گفتم این کار رو کردم بابا گفت نمی خواستم این حرف رو این قدر دیر بگم ولی فکر نکنم بتونم هزینه رو بپردازم . و از همه مهمتر نمی تونم تو رو تنها بفرستم ! (اون موقع تقریباْ 15 سالم بود!) با این حرفای بابا دنیا رو سرم خراب شد . فردای اون روز با ناراحتی رفتم تا اسمم رو خط بزنم . معاونمون گفت خط نزن . چون باید قرعه کشی کنم . تعداد داوطلبا خیلی زیاده . شاید تا اون موقع کار تو هم جور شد . گفتم با اینکه امیدی نیست ولی باشه . دو هفته گذشت و درست همون روزی که قرار بود قرعه کشی بشه بابا هم گفت نگران نباش پولش رو جور کردم و فکر می کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونی از خودت مراقبت کنی . می سپرمت به همونی که داری می ری پیشش . خوش حالی اون روزم خیلی دووم نیاورد . چون اسمم به عنوان ذخیره ی پنجم در اومد .با خودم می گفتم یعنی این قدر بی لیاقت بودم که بعد از این همه سختی اسمم در نیومد. چه روز وحشتناکی بود . یادمه سعیده تو راهروی طبقه ی دوم شونه هام رو گرفته بود چسبونده بود به دیوار و داشت بهم دلداری میداد . اما ... فایده نداشت ...

خلاصه نا امید شدم از رفتن تا اینکه یه روز زنگ زدن خونه و گفتن رفتنی شدی برو دنبال گذرنامه تا دیر نشده . سر ازپا نمی شناختم . خدای مهربونم بازم خودش رو به من نشون داد!

روزها پشت سر هم رفت , لباس خریدنا و کلاسا و هیجانا و خوشحالیام و نگرانی هام و حس های فوق العاده ای که دیگه تکرار نشد همه و همه از پی هم گذشتند ...

و اونروز سوم مرداد 13۸3 تو فرودگاه رشت قلبا تو سینه تند تند می تپید ! پرواز تقریباً یه ساعت تاخیر داشت . به جای 12 ساعت12:55 هواپیما پرید.

راس ساعت 3:30 تو فرودگاه جده بودیم ! باورم نمی شد . کویر بود و گرما! اما اونقدر خوشحال بودم که گرما حالیم نمی شد !

یادمه نمازمون رو تو فرودگاه جده خوندیم اومدیم بریم سوار ماشین ها بشیم که یکی اومد و از نمازمون ایراد گرفت . ما هم مجبور شدیم از نو نماز بخونیم !

بازم می گم عجب روزی بود سوم مرداد دو سال پیش !

۱۶:30 از جده راه افتادیم و ۲۲:30 قبة الخضرای مسجدالنبی جلوی چشمامون خودنمایی می کرد !

3 مرداد 1383 بهترین روز عمرم بود . 14 روزی که اونجا بودیم فوق العاده بود . بهترین سفر ممکن .

غربت مدینه و صفای مکه بی نظیر بود ! مخصوصاً غروبهای مدینه که فقط می نشستم تو حیاط مسجالنبی و همونطور که به آهنگ اذان گوش می کردم طواف خورشید رو گرد مسجد پیامبر می دیدم !

غربت بقیع و کبوترهای عجیبش ! گنبد سبز و ستون های بی شمار  مسجد النبی . آب گوارای زمزم . حجرالاسود که برا رسیدن بهش چه قدر سختی کشیدم . حجر اسماعیل . ناودون طلا . مقام ابراهیم . صفا و مروه که تا قبل از اینکه ببینمش فکر می کردم چه قدر فاصله ی بینشون زیاده . مسجد شجره با اون معماری فوق العاده اش . غار حرایی که به خاطر سوختگی پام از نزدیک دیدنش رو از دست دادم . محل تولد حضرت علی که هر وقت از کنارش رد می شدم یه حس خوب و به یاد موندنی سراغم میومد . خانه ی کعبه ای که چه طور همه ی دل ها رو معطوف خودش کرده بود ! همه و همه مجموعه ی فوق العاده ای بود که هر صاحب دلی رو به وجد میاره . زبان قاصر از بیان کلماته . اینجا همونجاست که باید فرمون رو به دست دل داد چون فقط دله که حکم می کنه !

خداجونم اگه عمری باقی موند و باز هم نیم نگاهی به من بکنی ( البته اگه ارزشش رو داشته باشم ) حاضم همه چیزم رو بدم و فقط یک بار دیگه مسجدالنبی و عظمت کعبه رو از نزدیک ببینم .

خداجونم , مهربونم خودت خوب می دونی که

بی اندازه دوستت دارم

به امید تو

امیدوارم همه ی شما یه روزی تمام اینهایی که گفتم رو از نزدیک ببینید .

دلاتون سبز و آرزوهاتون آبی ِ آبی  

یا حق

 سه شنبه 3 مرداد1385ساعت 10:47 بعد از ظهر
 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 12:56 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 9
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49108
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب