سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 35

دلم تنگ میشه

 

سلام سلام سلام !

خوبید دوستان؟

خوش می گذره ؟

تابستونتون چه طوره؟

مال من که فقط می گذره ! نه خوبِ خوب نه بدِ بد !

آخ که چه قدر بده آدم یه سال دیگه کنکور داشته باشه و مجبور باشه تابستونش رو به پای کنکورش بریزه !

البته اصلا مهم نیست ! می دونید چرا؟ به قول یه نفر : ایرانی می تواند !! پس من هم می تونم ! مگه نه؟

مگه من چه چیزم کمتره ها؟ ها؟ ایشاا... سال بعد که از اتفاقای امیر کبیر براتون نوشتم می فهمید چی می گم ! (حال می کنید اعتماد به نفس رو ؟ )

این کاپیتان حرف جالبی می زنه : « چون می گذرد غمی نیست ! » راست میگه !

 

حالا من بعد از سه هفته اومدم با یه عالمه حرف . اونقدر زیاده که می ذارمش تو دو تا پست . هرکی بیکاره می تونه بخونه ! راستش اینا خاطره های بهترین روزای زندگی من تو این 17 ساله . دوست دارم همه ی اینا رو یه جا بنویسم که 10 سال دیگه ( البته اگه خدا بخواد تا اون موقع باشم ! )  یادم بیاد که کی بودم و کی هستم ! دوست ندارم عوض بشم و مثل بزرگترا به خاطر مشکلات زندگی و این حرفا شخصیتم عوض بشه ! اینا می تونه کمکم کنه ! پس اگه زیاد شد به دل نگیرید . خوش حال میشم بخونید . اما اگه نخونید هم دلخور نمی شم ! ( منطق رو حال کردی؟!! ) همه که عین من بیکار نیستن. مگه نه ؟ ولی پیشنهاد می کنم گزارش همایش آیندگان رو بخونید ! هرچند نمی تونم خوب توصیف کنم ! اما همین کافیه تا ببینید اونجا چه اتفاقی افتاد !

 

بالاخره بعد از سه سال اون روزی که ازش می ترسیدم از راه رسید . می دونین چی؟ بعد از سه سال تحصیل آبرومندانه تو مدرسه ی رضازاده ( بدون حتی یه تعهد انظباطی ! که این در نوع خوش بی نظیره که با تمام کارهایی که کردم تعهد که هیچ نمره ی انظباطم کمتر از 20 نشد و این همواره باعث خجالت منه ! هر کاری کردم که حدأقل بشه 19 نشد که نشد!!! ) پرونده ی تحصیلی مون رو زدن زیر بغلمون گفتن برید به سلامت !

سه سال عجیب غریب که هر سالش یه جور بود ! یکی پر از شیطنت , یکی پر از درگیری و یکی دیگه پر از کارای عجیب غریب ! دلم تنگ میشه !

برای مدرسه ی رضازاده , کلاس اول 02 , کلاس 06 ( دوم ریاضی ) , کلاس 09 ( سوم ریاضی ) میز دوم ردیف سمت راست ( جالب اینجاست هر سه سال میز دوم ردیف سمت راست جای من بود !!! ) , برای درگیری های سال دوم ( کلاس خود به خود دو سه گروه شده بود ! یادمه اون سال من و نگار دوست که هیچی از دشمن هم بدتر بودیم , سر چی؟ نمی دونم ! ) ,  برا اون حیاط بزرگش , زمین فوتسالی که بعد از سه سال بالاخره ردیفش کردیم , دروازه های فوتسال کار درستش , برا باغچه ی کلاس 09 , برا آقای اسلامی ( مستخدم با نمک مدرسه ) , برا پنی جون مدیرمون و اون رنوی مشکی اش ( که بالاخره امسال موفق شدم سوار ماشینش بشم !!! رنو سواری اینقدر کیف کردن نداره اما وقتی بحث کل کل میاد وسط اوضاع فرق می کنه!!! ), برا خورشید خاله معاونمون که اون اوایل فکر می کرد من از اون بچه شرای خیلی پررو هستم !!! اواخر هم چپ می رفت می گفت به جای شیطونی درس بخون , راست می رفت می گفت اینقدر با این کامپیوترت مخصوصا اینترنتش ور نرو! نمی دونم چه ربطی به این یکی داشت !!! , برا زُلی جون ( یکی دیگه از معاونای مدرسه ) که اون نگاههای مشکوک و موشکافانه اش از بالای عینک هیچ جا دست از سرمون بر نمی داشت !, برا اون دبیر فیزیک بداخلاق ( محبوبه ی شب من ! شبا از ترسش خوابم نمی برد! ) که سه سال تحملش کردیم, برا اون دبیر ریاضیات مهربون (که تو این سه سال تمام درسای مرتبط با ریاضی رو دبیرمون بود! رقی جون رو می گم ! ) , برا معاون پرورشی ( نسرین خانوم ! ) مدرسه که همه جا یه دوربین یاشیکا دستش بود و از در و دیوار عکس می گرفت , برا اون دبیرای عربی بدبخت ( مخصوصا سال آخر ! ) که چون از درسشون بدم میومد چشم دیدن منو نداشتم , برا اون دبیر تاریخ لعنتی که تمام امسال باهاش درگیر بودم , برا کارگاه کامپیوتر که بهانه ی خوبی برا جیم شدن از کلاسا بود , برا اون دبیر ادبیات ریزه میزه , برا دوستایی که تو سالای پائین تر بودن , مثل سارا , برا برادرزاده ی مدیرمون که امسال فقط به فکر این بودم که از دستش خلاص بشم!!! ( نمی دونم چه گیری داده بود به من همیشه بهم چسبیده بود ! فکر کنم نفوذی مدیرمون بود !!! ) , برای اون کاجی که یه هفته بعد از اینکه اونو کاشتن تو مدرسه سر یه رو کم کنی زدم و سرش رو شکستم!! ( اونقدر دلم سوخت ! البته از قصد نبودا !!! ) , برا تریبون مدرسه که همیشه دوست داشتم اون بالا بمونم اما هردفعه یکی بود که می گفت: « بیا پائین از اون بالا! می افتی بچه جون!!! » , برا دبیر دین و زندگی سال آخر ( مگه چند سال من سن دارم ها؟ ) که اگه دستاش رو می بستیم لال می شد ! به درد بچه های نا شنوا می خورد , شاید هم ما رو با اونا اشتباه گرفته بود ! از اون هیچی بعید نیست!, برا اون دبیر دین و زندگی سال اول که همای سعادت که احتمالا یه مگس بود رو روی سرم دیده بود , برا دبیرای زبان انگلیسی که اگه چاره داشتن منو سر کلاس راه نمی دادن چون سر زنگاشون همه کار می کردم جز گوش کردن به درسشون ! خدا رو شکر هیچ وقت هم نتونستن حال منو بگیرن چون تنها درسی که توش حتی بدون خوندن تسلط دارم زبانه!!! ( به قول مامانبزرگم : بزنم به تخته! ) , حتی برای اون دبیر کامپیوتر غرغروی از دماخ فیل افتاده ! وقتی با قاطعیت رو به ما می گفت حرف نزنید حسابی رو اعصابم راه می رفت ! , حتی برای اون لیست های نمره هامون که آخر نشد یه تغییر اساسی تو نمره ها بدم یه کم بخندیم ,برا اون دبیر زیست سال اول که فامیلی هامون عین هم بود , سپرده بودم بچه ها سرکلاسش منو صدا کنن خانوم جعفری اون هم بر می گشت می گفت بعله؟ بفرمائید! ( خیلی هم پاستوریزه حرف می زد که همینش کفر منو در می آورد! )  بچه ها می گفتن با شما نبودیم با اون خانوم جعفری بودیم وای که چه قدر می خندیدیم ! ,  برا دبیر جغرافیای سال دوم که از بس ساده بود راحت می شد سر کارش گذاشت با اون امتحانای جالبش که از 22 نمره بود اما نمی دونم چه طور جمع که می کرد نمره می شد 20 ( شاهد ماجرا هم نگار ! سر یه امتحان با چهار تا این ور اون ور زدن نمره ها از 15 اومد 19.5 ! تازه از این ناراحت بود که چرا نکردش بیست ! می دونست که ضایع میشه !), خدائیش خیلی آدم جالبی بود!!! ( یادم نمی ره پارسال برا تولدم یکی از بچه ها یه موش خریده بود که خیلی واقعی می زد و خوبیش این بود که کوک می شد . تو مدرسه اونو بهم داده بود من هم یه لحظه شیطونه رفت تو جلدم اونو کوک کردم ول کردم وسط کلاس البته نه من نبودم فکر کنم سعیده بود , چه قدر اون روز خندیدیم از ترس رنگش عین گچ شده بود ! )برا اون مشاوره که فکر می کرد من به تمام پیشنهاداش از جمله بی خیال شدن کامپیوتر و اینترنت عمل می کنم ! می دونید این ور رفتن من با کامپیوتر و خصوصا استفاده ی بیش از حدم از اینترنت شده بود معضل مدرسه ! ( یه روز به حدی بد زیر آبمو پیش مامان زدن که وقتی اومدم خونه دیدم مامان می گه امروز باید کامپیوتر رو از اتاقت بیاری پائین و بذاری تو اتاق کوچیکه!!! ) , برا کتابدار مدرسه که همیشه یا داشت یخ می کرد یا داشت چرت می زد!  و خلاصه برای تک تک روزهای دبیرستان رضازاده دلم تنگ می شه !

امیدوارم تو این مدرسه ی جدید هم خاطره های خوبی داشته باشم.

 

بقیه ی حرفا بمونه برای بعد !

شاد باشید و سبز و آسمونی

یا حق

 

ته تهای ذهنم اینا پرسه می زد : ( بی سوادا هم بهش می گن ته ورقی ! نه ! چی می گن ؟! آها ! پا ورقی ! همون پاورقی !!! )

 

* داداش بهرام به اولین پست آبی آسمونی اعتراض کرده و گفته چرا دانشجوی اخراجی باید مرد باشه و زن نیست ! به من ربطی نداره خودتون با هم کنار بیاین . آفرین بچه های خوب !

 

* این روزا یه اتفاق بد افتاد . محمد ( یکی از پسرای فامیل ) که فقط چند ماه از من بزرگتر بود تو یه تصادف فوت کرد . خودش که هیچی رفت و از این دنیای لعنتی خلاص شد . دلم برا خانواده اش می سوزه . سخته ! خیلی سخته ! می گن یه عالمه آرزوی بزرگ داشت . عجب شبی رفت به دیار باقی ! شب آرزوها . بهش خیلی حسودیم شد !

 

* راستی شما می دونید دوچرخه سواری چه مشکلی داره که هر بار سوارش میشم همه چپ چپ نیگام می کنن ؟ ( البته کیه که توجه کنه ؟ منم پر رو !!! )

 شنبه 7 مرداد1385ساعت 10:46 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:11 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 13
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49112
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب