سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 40 * جبرانیه

سلام

خوبید؟

من نه ... آخه بابا بزرگم مریضه ، حال من هم گرفته است ! تو کل خانواده مون من فقط با بابابزرگ جورم! هر دفعه که میریم خونه شون کلی اذیتم می کنه و سر به سرم می ذاره ... کلی با هم شوخی می کنیم ... اما الآن سه روزه که اصلا حالش خوب نیست ... دعا کنین که حالش هرچه زودتر خوب بشه ...

 

***

ها چیه ؟  مگه آدم نمی تونه تو یه هفته وبلاگش رو چند بار آپ کنه؟!

پستای قبلیم با اینکه دوستشون داشتم اما به دلم ننشست ...

حالا اومدم بجبرانم ! ( آخر پستم یه سوال پرسیدم ، حتی اگه وقت خوندن پست رو ندارید جواب اون سواله رو بدین لطفا !‌)

چند روز پیش داشتم با دوچرخه ام می رفتم خونه و تو فکر بودم , یه دفعه یه کار خبیثانه به ذهنم رسید ! ( که نمی گم چی بود ... اگه عملی بشه خبرتون می کنم ! ) از این نقشه ی بکر خنده ام گرفت و یه پوزخند موذیانه زدم ... یه دفعه دیدم یکی از آشناها داره منو نیگا می کنه و می خنده . گفتم نترس بابا دیوونه نشدم فقط یه کم مخم تاب برداشته . طفلی تا حالا دیوونه ای عین من ندیده بود . چی بگم دیگه ؟

دیگه اینکه , بعد اینکه , بازم اینکه , خلاصه اینکه ! همین دیگه !

لباس های جدید باشگاه آماده شده . قبل از اینکه اینا رو بخرن لباسامون سفید بود با حاشیه ی سبز تیره ( اونقده خوکشل بود ) ازمون پرسیدن چه رنگی خوبه بخریم ؟ گفتیم سفید با هر طرحی که شد ! فکر می کنید چه رنگیه ؟ مشکی با حاشیه های زرد ! یکی به من بگه من کور رنگی گرفتم یا اونا ؟!!

بعد نکته ی قابل توجه لباسا اینه که من و شش تا مثه من تو یه دست از این لباسا جا میشن . فکر کنم این طوری حساب کردن ===> هر خانواده یه دست لباس ! شلوارکش که ماشاا... هزار ماشاا... شلوار راحتیه ! 10 سانتی متر اضافه بشه تا مچ پام میرسه ! پیرهنش هم مانتو هست ! تا رو زانوم بلکه هم پائین تر , اگه 20 cm آستیناشو کوتاه کنیم تازه میشه تا مچ دست ( آستین بلند ) ... پشت لباسا هم نوشتن هیئت فوتبال شهرستان رودسر ! فکر کنم اینا حساب کردن که ما می خوایم فوتبال بازی کنیم , برا همین لباسا رو اون مدلی خریدن که یه وقت خدای نکرده ، دور از جون شما  باعث و بانی گناه نشیم !

اینم از ماجرای باشگاهمون !

این کنکور هم شده بلای آسمونی ... همه جا آثارشو می بینم! البته به قول آقای حسینی ( دبیر فیزیکمون ) تازه داریم آدم میشیم ! فکر کنین یکی مثه من بشینه 3 ساعت بکوب عربی بخونه ! خدا به خیر بگذرونه ! ( البته اینا رو در حد شایعه ای بیش ندونید ! من و این حرفا ؟! )

کتابخونه ام رو خالی کردم و فقط کتابای درسی ریختم توش ... این برا اولین باره که این کتابخونه ی بدبختم رنگ کتاب درسی می بینه ! الآن انواع کتابهای قلم چی ، مداد چی ،خودکار چی ، گاج ، کاج ، سرو و این چرت و پرتا ریخته تو کتابخونه ام !

کی ؟ من  ؟ نه بابا از این خبرا نیست ! کی گفته من اینا رو می خونم ؟ اینا همه اش محض کلاسه ! چی فکر کردی ؟!

راستی از این به بعد به جای واژه ی غریب و نا مأنوس کنکور از واژه ی کنتور استفاده می کنیم ! این جایگزینی دو دلیل عمده داره :

1)       کنتور = کن + تور = تور کن ( تور در زبان گیلکی یعنی دیوانه ! ) =»  کنکور = دیوانه ساز !

 

2)       ذکر کلمه ی کنتور منو یاد کنتور آب و گاز و ... می اندازه ! حالا چه ربطی داره ! نکته اش اینه که کنتور حساب می کنه چه قدر کار کردی و نشونت میده . دقیقاً کنکور هم همینکار رو میکنه ! هیچ جوری هم نمیشه ثابت کرد بابا من خیلی بیشتر از اینا خوندم !

 

 

 * البته خود کنکور هم به دور از این نکات نیستا : کنکور = کن + کور ( دیگه بقیه رو خودتون اثبات کنید !)

 

چند روز پیش رفته بودم باشگاه ، وقتی اومدم خونه دیدم خیلی گرسنه ام . رفتم سر یخچال ولی هرچی گشتم چیزی که دوست داشته باشم پیدا نکردم ! دیدم یه پارچ تو یخچاله . فکر کردم توش شیره . گفتم الآن یه شیر کاکائو گرم می چسبه ( آخه اینجا هوا بارونی و یه کمی خنک بود ) شیر رو ریختم تو یه ظرف و گذاشتم رو گاز ( ببین این شیکم آدمو به چه کارایی وا میداره ! ) یه کم که گرم شد پودر کاکائو و این چیزا رو ریختم توش . قیافه اش که خیلی توپ شده بود . با هیجان تمام یه لیوان برا خودم ریختم ! اما چشمتون روز بد نبینه . از هرچی شیر کاکائو درست کردن و خوردن پشیمون شدم !

می گم چی کار کردم فقط قول بدین که نخندین ! اون چیز که تو پارچ بود شیر نبود ! دوغ بود ! حالم به هم خورد از اون چیزی که درست کرده بودم ... یکی نیست به من بگه دختر خوب تو رو چه به این کارا ؟! حالا می مردی یه چیز دیگه بخوری ؟!!

حالا یه بار عین آدم رفتم یه چیزی بخورما ! آخه تو خونه وقت شام و نهار یه جائی خودمو گم و گور می کنم که کسی گیر نده بیا بشین غذا بخور ! ( می دونید به نظرم اصلا کار جالبی نیست ! ) حالا اینبار با پای خودم رفتم یه چیزی بزنم تو رگ ، نتیجه اش شد این !

 

خوب دیگه بسته ، فکر کنم جبران شد

 

جواب این سوال رو حتما بدین :

شما، دل‌تنگ که می‌شوید چه می‌کنید؟ یا شما که دل‌تنگ می‌شوید، چه می‌کنید؟ !!!...

جوابش برام مهمه ، خبرم کنین لطفا !

 

سبز سبز باشید و آسمونی

یا حق

 

چهارشنبه 22 شهریور1385ساعت 0:34 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:51 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 10
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49109
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب