سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 42 * اول مهر

سلام

خوبید ؟

آخ جون الآن خیلی خوشحالم ... یه کامنت خوشکل برا پست قبلیم داشتم ... شارژ شدم ... چیه اونطوری نیگام میکنی که بگم اون نظر از کیه ؟! .... عمراً .........  اگه لنگه مو پیدا کنی ...

درضمن مگه چیه ؟!!! ... نتونستم طاقت بیارم و شما رو از اتفاقای روز اول مدرسه بی خبر بذارم ...

جاتون خالی چه قدر خندیدیم ... واقعا خوشحالم که بی خیال مدرسه نرفتن شدم ... حداقل برای این دو هفته ی اول... با نگار قرار گذاشتیم ساعت 7:30 یه جایی ... (آخه مگه فضولی کجا؟! ) با هم پیش به سوی مدرسه ... از دور که ساختمون مدرسه رو دیدم از بابت سالم بودن در و دیواراش خیالم راحت شد ... مدرسه اش رو تازه ساختن ... ما ها هم اولین افرادی هستیم که قراره توش مثلا درس بخونیم ... باز هم خدا رو شکر می کنم که ما رو نفرستادن تو یه مرغدونی!!! که هر لحظه خطر فرو ریختن دیواراش تو گوشمون زنگ بزنه ...

خلاصه وارد شدیم ... فقط یه چیزی رو نفهمیدم ... چرا حیاطش دو قسمتیه ؟! نمی دونم چه جوری توضیح بدم که متوجه بشید ... پس بیخیال ...

خلاصه بعد از سلام و علیک و احوال پرسی با رفقایی که خیلی وقت میشد ازشون بی خبر بودم یه نیم نگاهی هم به در و دیوار مدرسه ی جدید انداختم ... میشه گفت خوب بود اما فقط یه کمی حس زندانی بودن بهمون دست می داد ... مخصوصا با اون بیل و کلنگایی که هنوز گوشه ی حیاط افتاده بود آدم یاد بیگاری هایی که از زندانیای بدبخت میکشن می افتاد ... داشتم تو حیاط پرسه می زدم ( فکر نکنی همچین حیاط بزرگی داره ها!!!‌ ) چشمم افتاد به یه توپ که یه گوشه افتاده بود ... کلی ذوقیدم و داشتم رو پایی می زدم که کنترل توپه از دستم در رفت ... فکر می کنید کجا افتاد ؟! ... تو یکی از اون سطلای قیری که گوشه ی حیاط افتاده بود... منم جیم زدم رفتم بالا ....

 

غریبـــــــــــــــی درد بی درمان غریبـــــــــــــــی ! ب‍‍ــَــــــــــــــــــــــع !!!

اینو برای نگار خوندم ... آخه من و الی افتادیم تو کلاس ریاضی- الف و نگار افتاد تو کلاس ریاضی- ب ... آخـــی عیبی نداره نازی کوچمولو ... البته امروز الی نبود و من هم تقریبا تهنا بودما ... اما خوب ...

راستی همه چیز مدرسه یه طرف .... بقیه اش هم همون طرف !‌ نه ... آها ... چی می گفتم؟‌! ... ای بابا می خواستم بگم از کل مدرسه فقط یه چیزی منو مجذوب خودش کرد ... اونم سبک رنگ کردن در و دیوارا و کمدا بود ... درای نارنجی و قرمز ... کمدای زرد ...و ...  رفقا که منو می دیدن می گفتن رنگا رو تو انتخاب کردی ؟!

دلتون بسوزه ! می دونید چرا ؟! آخه کلاسمون جا کفشی هم داره ... کلاسای شما که نداره ... یه کمد زردِ بلند ِ چند طبقه گوشه ی کلاس داریم که خدا وکیلی بیشتر از اینکه کمد باشه جا کفشیه ...

میز و نیمکتاش جای حرف نذاشته ... آخه همه اش نو و جدیده ... البته میز و نیمکت نیست ... میز و صندلیه ... ببینید چه قدر هوامون رو دارن ... نخواستن سال آخری عقده ی نیمکت نشینی به دلمون بمونه ... معلما رو هم هنوز زیارت نکردیم ...

آها راستی همه جا رسمه قبل از اینکه بچه ها وارد کلاسا بشن و اینا ، صبحگاه برگزار میشه ... اما مال ما 8:30 تازه شروع شد ... حالا بگذریم که مجریه از دوستای خیلی عزیز من بود ... یکی اومد یه ملاقه (ببخشید مقاله ) خوند ...تو رو خدا ببین روز اول مدرسه هم بیخیالمون نمیشن ... مضمون مقاله : شروع مدارس ... هفته ی دفاع مقدس ... شروع ماه رمضان ... پیروزی حزب الله لبنان ... نماز جمعه ی روز قبلش ... مراسم ختم خونه ی صغری خانوم اینا ... خبر داری اصغر آقا پنیر کوپنی میده ؟! ... امروز می خوام با زهرای منیژه خانوم اینا برم کفش بخرم ...شلوارم قشنگه؟‌‌... کیفم رو عمه ام از آلمان آورده ها ...

ببخشید رسماً دیگه قاطی کردم ... می دونید نگرانی من از چیه ؟ ... مدرسه ی قبلی که بودیم یه خورده که هوا سرد میشد دیگه نمی تونستیم مراسم صبحگاه اجرا کنیم ... اما تو این مدرسه ی جدید محل برگزاری صبحگاهمون سر پوشیده است و این یعنی خدا به خیر بگذرونه ...

بعدش هم مدیرمون صحبت کرد ... مدیره خوب ... نمی شه پشت سرش حرف زد ... البته حرفاشون خسته کننده نبود ... چون لطف کردن و حرفاشون رو زود تموم و به همون خیر مقدم اکتفا کردن ... فقط می تونم بگم : خدا رو شکر ...

کتابا رو هم بهمون دادن و این یعنی: سرآغاز بدبختی ... راستی مدرسه مون به آتش نشانی نزدیکه ... از یه نظر خیلی خوبه ... هر وقت مخمون داغ کرد و جوش آورد مستقیم ==< آتش نشانی ... تازه پشتش هم هلال احمره ... همه جور امدادی دورو برمون هست دیگه ...

شنبه و پنجشنبه رو هم لطفیدن و تعطیل کردن ... دیگه اینکه ... آها ... آقا من به کی بگم از لباس مشکی متنفرم ؟! ولی لباسای مدرسه ی جدید سر تا پا مشکیه ... اَه ... اَه ... اَه ... خدائیش اینم رنگه؟؟! آدم دلش میگیره ...

خوب دیگه برا امروز بسته ... یعنی دیگه نکته ای یادم نیاد ... اگه باز اتفاقی افتاد خبرتون می کنم ...

 

حرفای درگوشی :

* همسایه پشتی مون داره اسباب کشی می کنه ...الآن یه عالمه دلم گرفته ... بچه ها دعا کنید مشکلمون حل بشه و ما هم از اینجا بریم ...

* نمی دونم ...........

* راستی چرا خدا اون چیزائی که برا آدم خیلی عزیزه رو ازش میگیره ؟!

* کاش یکی بود که حرفامو می فهمید ...

* دلی ز معرفت نور و صفا دید .... به هر چیزی که دید اول خدا دید

 

 

سبز سبز باشید و آسمونی

نظر یادتون نره

یا حق 

 یکشنبه 2 مهر1385ساعت 10:25 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:58 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 13
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49112
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب