* بازم میگم من حالم خیلی خوبه !!! اینقدر گیر ندین که ...
سلام !
نمی دونم چند نفرتون پست قبلی رو خوندین ... اما اصلا پشیمون نیستم از حرفایی که اون تو نوشتم ... چون تنها راهی بود که اونی که می خواستم حرفامو بشنوه و می دونم که به احتمال 90 % خونده ...
راستی باز چند نفر میل زده بودن شاکی شده بودن چرا نمیای به وبلاگامون ... بازم می گم من از این به بعد برا وبلاگ هیچ کس نظر نمیذارم ... فقط وبلاگ دوستایی که برام مهم هستن رو می خونم و اگه جای حرف داشته باشه میل میزنم ... همین ... همین !
*
* قبل از هرچیز بگم حرفای این پستم اصلا به هم ربطی نداره !
خیلی خوش حالم ... باز عید غدیر از راه رسید ... اونایی که از همون اوایل با من بودن می دونن که من چه قدر این روز رو دوس دارم ... پارسال یه پست متفاوت برا این روز نوشته بودم ... اما امسال نشد !
خدایا ممنون ... می دونی که چه قدر منتظر بودم ... هرچند همه چیز هنوز 50 – 50 هست ... اما تا همینجاش هم ممنون ... می دونم که بقیه اش رو هم بهم میدی !
چه قدر این امتحانای سراسری چرند بودن ... اگه سوتی نداده باشم نمره ی خوبی حداقل از این دو تا میگیرم !
راستی این روزا همه چیز برام یه جور دیگه شده ... نمی دونم جوابی که در مورد خواب ها ازت گرفتم چه قدر در خور منه ... هرچند خودم اصلا حرفی که بهم زدی رو قبول نـدارم ... اما اینبار یه جور جدید گفتی .. با یه حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم ...
بازم ممنون !
راستی دارم یه چیزای جدیدی کشف می کنم ... چه حس خوبی داره ... روز به روز نزدیکتر ... قول میدم دیگه ول نکنم ... البته میدونم تو این عمر تقریبا 18 ساله بیش از 1000 بار این قولو دادم ... اما هیچ وقت به اندازه ی این بار مصمم نبودم ... قول ... قول ... قول ... می دونم که هنوز حرفامو باور می کنی ...
من نمی فهمم این مردم چه جوری با دروغ زندگی می کنن ... باور کن حتی به یه بچه ی دو ساله دروغ گفتن هم سخته ... چه برسه به خودم ... خودمونیما یه راهی نداری تا بتونم خودمو گول بزنم ... شاید از این سر در گمی خلاص شدم !!!
راستی تو چرا هیچ وقت از شنیدن حرفام خسته نمیشی ؟ حرفایی که همیشه تکراریه ... روزی 100 با بهت میگمشون و تو هم هربار گوش میکنی و یه راهی جلو پام میذاری ؟ با اینکه می دونی چه قدر بد قولی کردم ؟
تازه فهمیدم دورو بریام نسبت به من چی فکر می کنن .... اما همزمان اینو هم یاد گرفتم که حرفاشون اصلا برام مهم نباشه ... ( البته اینو یه کمی بلد بودما )
فقط 2 تا چیز ازت می خوام ... فقط 2 تا ... با کمال پررویی هم این حرفا رو می زنم ... چون می دونم فقط تو می تونی اونا رو بهم بدی ... و می دونم که میدی ...
مراقب من باش ... یه راه سخت جلو پامه ! ( باز لوس شدما !!!
اما اینم تقصیر توئه ... می دونم که می دونی !
)
* خیلی خیلی مهم : تلاش نکنین از حرفام سر در بیارین ... حالم خیلی خوبه ... از این بهتر هم نمیشه ....
سبز باش و آسمونی بمون
یا حق
* P.S : تازه یاد گرفتم نوشتن برا خودمو ... !!! چه حالی میده ...
من دلم برای اینجا تنگ شده :
شاکیم ...
آره خیلی هم شاکیم ... دِ آخه مرد نا حسابی این کارات یعنی چی ؟
خودت بهتر از همه می دونی اگه بابام نبود هیچ کس تحویلت نمی گرفت ... یا اگه مامانم نبود و تو رو تو خونوادمون مطرح نمی کرد خیلی زودتر از اینا طردت می کردن ...
نه دلم می خواد بدونم خود تو نبودی تا همین دو سال پیش به زور می بردنت خونه ؟ خودت نبودی می گفتی پسر عمه تو خونواده تکه ؟ نه دلم می خواد بدونم خودت نبودی همیشه به مامانم می گفتی اگه یکی مثه شما منو راهنمایی می کرد پیشرفت می کردم ؟
خودت نبودی تو جمع خونوادگیتون گفتی پسر عمه و خاله نسرین حیفن که تو این محل باشن ؟ نگفتی حساب پسر عمه و خونوادش از همه جداست ؟
یادت نیست با عموت دعوات شده بود و اومدی از بابام خواستی یه کاری برات بکنه ؟ یادت نیس چه جوری مثه داداش خودم همه جا هواتو داشتم ؟ واقعا یادت نیس به آبجیت چی گفته بودی ؟ یادت نیس کتاب خوندن رو من بهت یاد دادم ؟ یادت نیس من پای تو رو از اون کلوپ ها انداختم جاش بهت یاد دادم چه جوری آدم بشی ؟ یادت نیس هر روز یکی از کتابامو می بردی تا بخونی ؟
واقعا دلم می خواد بدونم وقتی بابا رو تو خیابون می بینی ازش خجالت نمی کشی ؟ من زیاد مهم نیستم !!!
فکر نکن اون کارایی که کردی رو فراموش کردم ... حالا می فهمم همه می گفتن این پسره آدم بشو نیس راس می گفتن ... بیچاره مامان و بابام که همیشه طرفتو گرفتن ...
فکر نکن یادم رفته کثافت کاریای خونوادتونو همه جا جار زدی ... بعدش که پات گیر شد گفتی پسر عمه و خونوادش بودن که این حرفا رو زدن ... فکر نکن یادم رفته حرفایی که اون روز به مادر جونم زدی ... پیرزن بیچاره تا یه ساعت بعد می لرزید از عصبانیت و ناراحتی ...
بابا خجالت بکش ... به خدا زشته ...
یادته راهنمایی که بودیم با همدیگه از مدرسه میومدیم خونه ؟ یادت نیس اون سال با چه نمره های خوبی قبول شدی ؟
تابستون رو یادته ؟ کلاسای آقای قنبری ؟ یادته روز دخترا دم در می موندی تا اون عوضیا مزاحم نشن ... اینقدر برات ارزش قائل شده بودیم که تو محل همه ازت حساب می بردن و کسی جرأت نداشت بهت بگه تو ؟
به خدا هرچی فکر می کنم رفتار تو و پدر مادرت حق من و خانوادم نبود .... اون کارات مزد این همه محبت نبود ... دلم می خواد بدونم خجالت نکشیدی از حرفایی که زدی ؟ آخه داداشام چه گناهی داشتن ... داداش کوچیکه ام دیگه چرا ؟ مگه بهت بدی کرده بودیم که اونطوری اذیتش می کردی ؟
خجالت بکش ... لیاقتت نبود ... وای هرچی فکر می کنم بیشتر حالم ازت به هم می خوره ؟ نمی دونم از وجود این وبلاگ با خبری یا نه ؟ هرچند آمارمون تند تند دستت میرسه .... خالی بند پست !
من هیچ وقت از هیچ کس اینقدر متنفر نشدم ...
چهار ساله که به طور کامل رابطه مون قطع شده ... اما تو برا هر روز دنبال یه بهانه می گردی که خونوادمو اذیت کنی ....
همه ی کارایی که کردی به کنار ... چرا اون باغ ؟ چرا اون درختای بیچاره ... تو که می دونی من و بابام چه قدر اون باغ رو دوست داریم ... تو که می دونستی بابا چه قدر برا اون باغ زحمت کشید تا اون زمین پرت بشه اون باغ ... واقعا چه طوری دلت اومد 20 تا درخت که تازه جون گرفته بودن رو ببری ؟
من که می دنم ماجرای باغ پرتقال ها هم کار تو بود ... من که می دونم اونی که اون شب اومده بود خونمون تو بودی ...
آخه عوضی چیو می خوای ثابت کنی ؟
یه کمی خجالت بکش ... نمی دونم چه طوری می خوای جواب پس بدی ... از اون پدر چنین پسری بعید نیست ....
بیچاره بابام ... آبروش رو برا توی عوضی گرو گذاشت ... مردک پست نکم نشناس !
ببین کار به کجا رسیده که منی که همیشه مامان و بابا رو آروم می کردم و ازشون می خواستم که سر به سرت نذارن بلکه آدم بشی این حرفا رو به تو می زنم ...
اشکم رو در آوردی ... من عاشق اون باغ بود ... آخه چرا ؟!!!!!!
چرا آرامشی که تازه تو خونمون اومده بود رو بر هم زدی ؟! اون از تو اونم از عموی عوضی ترت !
نمی دونم چی باید بگم دیگه ؟! جز اینکه بگم دستت درد نکنه .... خوب جواب اون همه محبت رو دادی !!!
* سلام ... قبل از هرچیز بگم از این به بعد نظرای وبلاگم بسته است ... هرچند می دونم زیاد برا شما فرقی نمیکنه باز باشه یا بسته !!!! در ضمن از امروز فقط برای خودم می نویسم ... خودِ خودم ! شما هم اگه کار خاصی دارید می تونید برام میل کنید ! دیگه ورود ممنوعمون رسما ورود ممنوع شد !
عجبا ... آدم نمیمیره چه چیزا می بینه ... درس خوندن ... اونم پسرا ؟؟؟؟؟!!!!!
الآن صادق از مدرسه اومد خونه ... صدای بوم بومی که از سیستمش میاد داره کَرم میکنه ... اما برا اولین بار تو عمر همسایگیمون
( آخه اتاقامون بغل همه
) بهش گیر ندادم ...
طفلی از شنبه داره ریاضی می خونه ...
( لازم به ذکره صادق سال دوم ریاضیه
) برا اولین باره که درک می کنم بعد از درس خوندن و نتیجه گرفتن آدم چی جوری میشه !
براش یه عالمه شرط و شروط گذاشتن ... باید امتحاناش رو با نمره ی خوب بگذرونه وگرنه سیستمش رو ازش میگیرن ...
با اینکه همیشه اذیتش می کنم ...
اما در این مورد دلم براش میسوزه ....
هر وقت سر به سرش میذارن میگه چرا به فاطمه گیر نمیدین .... ( آخه تو فضولی ؟ ) و همین جمله کافیه که مثلا خوبی های منو
( باور نکن اصلا از این چیزا ندارم !!!
) براش ردیف کنن ...
والا خودمم این چیزایی که از من گفتن رو تو خودم ندیدم ...
حق میدم بهش که بهم حسودی کنه ...
نمی دونم چرا اینجوریه تو خونه مون .... من هرچی بگم سریع قبول میشه و هرچی بخوام به سرعت به دست میارم ....
بدون هیچ نوع دلیلی ... ( خوب به خاطر همینه که پر رو شدم !
)اما طفلی صادق ....
خیلی از این بابت نارحت بودم ... آخه این تفاوتا تو خونه داشت روز به روز رابطه مون رو بدتر می کرد ... اما این روزا خدا رو شکر داره بهتر میشه ...
دیگه کارمون به جایی رسیده بود که سر جمع 10 کلمه تو کل روز با هم حرف نمی زدیم !!!!!!!!!!!!!
( می دونم خودم مقصر بودم .... !
چپ چپ نگام نکن دیگه این طوری نیس
برا اثباتش بگم که : همین االآن تو اتاق من بود !
)
راستی از وقتی تو خونه عینک می زنم ( خوب قبلا نمی زدم !
) داداش کوچیکه ام میگه بابا زودتر دانشگاه قبول شو ...
من برا دوستام کلاس بذارم آبجیم مهندسه !!!!!!!!!!
( خدائیش آدم چی بگه ؟!
بچه است خوب کاریش نمیشه کرد !!!
)
* راستی گسسته رو هم بالاخره پاس کردم ... گل شد !
ای بابا ... چه گیریه ؟! مجبورم کردن دانشگاه آزاد هم شرکت کنم ...
منم کم نذاشتم ...
دورترین نقاط ممکن رو انتخاب کردم !!!
خوب دیگه برا امروز بسته .... از این به بعد ممکنه خیلی بیشتر از قبل آپ کنم !
می دونم وقت ندارم ...
سرم شلوغه ...
اما اینا هم به خودم مربوطه !!!
P. S.1 : از این به بعد منو تو وبلاگاتون نـمی بینین .... فردا پس فردا شاکی نشین چرا نمیام ...
از الآن بگم ......
2.P. S : من حالم خیلی خوبه .... لطفا کسی نگران من نشه !!!!
سبز باش و آسمونی بمون
یا حق
واییییییییییییییییی سلاااااام ...
احوال پرسی رو ولش ... اگه می دونستی امروز چه روزیه تو هم عین من حالیت نبود چی میگی !!!
خوب امروز 8 دی ماهه ...
نه خیر چشم بسته غیب نگفتم ...
یه سالی میشه که هشتم دی ماه برا من خیلی چیزا داره ... خیلی حرفا و خیلی ...
اگه یه کمی IQ تو وجودت باشه می فهمی خوب ... یه نیگا به آرشیو نوشته هام بنداز ...
آفرین ... همینه .... تولد وبلاگمه !!!
بخون دیگه :
تولدت مباااااااااااااااااااااااااااارک ....
دیشب داشتم پست های قدیمی وبلاگم رو می خوندم .... چه قدر همه چیز عوض شده ... چه حرفایی زدم و چه حرفایی که نزدم ....
خیلی سعی کردم که عوض نشم ...
فکر می کنم ۸۰٪ موفق بودم ...
برا امروز یه عالمه برنامه داشتم ... اما از صبح خونه ی الهه اینا بودم ا دم غروب .... همین که اومدم خونه نشستم پای سیستمم !!! ( طبق معمول )
یادش به خیر ... چه روزی بودا .... تازه امتحانای نوبت اولمون شروع شده بود ....
پنجشنبه .... ساعت12:30 وبلاگ رو ساختم و 1:08 به روز کردم ....
یادمه هیچ کس اون ساعت on نبود ...
فکر کنم تا ساعت 4 بعد از ظهر چیزی بیشتر از 20 تا نظر داشتم
که بعدا مجبور شدم چند تاش رو بنا به دلایلی پاک کنم ...
فکر نمی کردم پست اولم اصلا نظر داشته باشه .... اما خیلی کیفیدم .... ( بین خودمون باشه به خودم حسودیم شد !
)
خلاصه از سر بی کاری این وبلاگ رو باز کردم .... باور کنید واقعا بیکار بودم ...
با اینکه امتحان داشتیم ... اما من که تو خونه کتاب و دفتر نداشتم ...
همه ی کتاب دفترام همیشه زیر میز تو مدرسه بود ...
فقط قبل امتحانا یه نیم نگاهی تو حیاط مدرسه بهشون می انداختم ...
اینکه یه سری از دوستا
( اصلا هم منظورم سارا نیست !!
) وبلاگشون رو یه ماه به خاطر امتحانا تعطیل کردن
رو درک نمی کنم ..... آخه امتحانا یعنی تعطیلات زمستونی ...
خدائیش کدوم درس سال دوم و سوم خوندن داشت ؟!
فیزیکش ؟ ریاضی اش ؟ حسابانش ؟ دینی ؟ ادبیات ؟ نه خودتون بگید کدوم یکی از اینا خوندن داشت ؟!
من برا امتحانای نهایی سر و تهش رو بزنی 10 ساعت درس نخوندم .... وبلاگم رو هم به خاطر اینکه مامان گیر میداد اون یه ماه تعطیل کرده بودم !
بگذریم .... اگه بدونین چه قدر خوشحالم .... یه عالمه ....
این وبلاگ اولش همچین چیز مهمی نبود ... فقط یه چیزی بود که منو سر گرم کنه .... اما کم کم همه چیز من شد ... ( حالا یه اپسیلون کمتر از همه چیز !!!
) یه عالمه دوست خوب خوب پیدا کردم ... که خیلی جاها کمکم کردن ....
می خواستم از چند تاشون تشکر ویژه بکنم که دیدم خیلی زیادن ... برا همین بی خیال شدم !
اولش تو این وبلاگ تنهایی می نوشتم ... اما بعدش یه دوست خیلی خوب!!! ( حالا من نمی خوام جلو رفقا ضایع کنمت ... تو جرا به خودت گرفتی ؟!
) هم به وبلاگم اضافه شد که دیه تهنا نباشم !
از اواسط اردیبهشت صفا هم اومد که مثلا کمک کنه وبلاگ همیشه به روز باشه ...
ولی خودمونیم شما سر جمع چند بار دیدینش ؟!
( الآن میاد میگه تو که می دونی من چه قدر سرم شلوغ بود و ....
) داداش بهانه نیار ....
من که می دونم تنبلی از خودته !!!
( چیه ؟! چرا چپ چپ نیگه می کنی ... بدم حالتو بگیرن ؟!
)
خلاصه بله دیگه .... از اردیبهشت آقا صفا ( آقاش رو بردارید ... ترکیب اضافیه !!!! ) هم اومد به این وبلاگ که البته بیشترتون با اسم آبی آسمونی میشناسینش ....
قرار بود آدم برفی هم بهمون اضافه بشه ... اما مثل ایکه قسمت نبود .... جور نشد !
خوب بسه دیگه ... این روزا خیلی شارژم اگه بخوام از خاطره هایی که با وبلاگم داشتم بگم به چیزای خوبی نمی رسم ... ( همون بهتر که از این جمله فقط اونایی که باید سر در میارن !
)
تا یادم نرفته می خواستم از یه دوست تشکر خواهی ویژه بکنم .... میشناسینش ... گاواره بان خودمونو می گم ! هیچ وقت خوبی هاشو فراموش نمی کنم ...
( البته این روزا معلوم نیس کجاهاست ... درست و حسابی ازش خبر ندارم !
)
و از همه ی دوستانی که ما را در ساخت این مجموعه یاری نموده اند نیز ممنونم ... ( منظورم بقیه ی دوستای خوب خودمه ... تو لینکدونیم میبینینشون !
)
خوب فعلا بسته ! البته حرف زیاده ... حرفای در گوشی هم استثناً تعطیل ... راستی تا اطلاع ثانوی این آخرین پستیه که نظراش رو باز می ذارم .... پس هرچی دوس دارید بگید ... دیگه از این خبرا نیستا !
سلام .... خداحافظ ... چیز تازه ای اگر یافتی ... بر این دو اضافه کنید ... تا بل باز شود ، این در بسته به روی دیوار !
راستی به زودی یه پست جدید می ذارم با یه عالمه حرف .... اما معلوم نیس کی .... دعا کنید من گسسته رو پاس کنم ... !
اوضاع خیلی بی ریخته !
نظر هم تا دلتون می خواد بذارید .... چون دیگه نظر خواهی ها رو آزاد نمی ذارم !
خوش باشید
کادوها رو هم دم در تحویل بدید بعد برید ... نا سلامتی تولده ها !
تا به زودی
سبز باشید و آسمونی
یا حق