سلام
چه طورید رفقای بی معرفت خودم ؟! ( چیه بابا ؟! از کی تا حالا بی جنبه شدی و خبر ندارم ؟!)
چه خبرا ؟ تعجب نکن ... نتونستم ! آخه این وبلاگ دیگه جزئی از زندگی منه ...
نمی تونم بی خیالش بشم ... خوب حق بدید گاهی آدم از فرط ناراحتی و عصبانیت نمی دونه چی کار داره میکنه ...
بگذریم ...
به قول آدم برفی : « حالا یه کمی بخند ... »
قبل از اینکه هرچیزی بگم از همه ی اونایی که که برام میل زدن و یا به هر طریق دیگه ای بهم امید دادن ممنونم ... مخصوصا ـ م . ق ـ ( ولی باور کن از دست تو دلخور نبودم ! ) خوشحالم که هنوز کسایی هستن که با اطمینان بتونم بهشون بگم دوست ...
خیلی خوشحالم کردین ! خیلی ...
چه خبر از اونور؟! خوش میگذره ؟! با ننه سرما چه می کنید ؟! من که اصلا میونه ام باهاش خوب نیس ... هر بار که میاد هرچی مریضی تو خوجینش داره یه راست میریزه رو سر من ... ( البته امسال یه کمی مرهبون تر شده ها !
)
برف که خدا رو شکر اینور نمی اد اما بارون ول کنمون نیس ... هی میباره ... هی میباره ... مخصوصا تو روزایی که من اصلا حال و حوصله ندارم ...
پارسال که این ننه سرما از راه رسید تصمیم گرفتم محض رو کم کنی هم که شده سه چهار دست لباس گرم ( که ازشون متنفرم !
) بخرم تا دیگه سرما نخورم ... مامان خانوم لطف کرد و دو تا کاپشن به قول خودش شیک
برام خرید که هنوزم که هنوزه هیچ کس اونا رو تو تنم ندیده !
( بس که خوشکله گذاشتمشون تو ویترین تماشاشون می کنم !
) چون اونا رو تنم نمی کردم قرار شد که یه دونه دیگه برام بخره ...
تو همین گیر و دار بابا جونم
( بابابزرگ ) یه کاپشن خوشکل برا اسی ( دائیم ! ) خرید ...
منم که با سابقه در زمینه ی دو دره بازی ....
کاپشنه رو دو در کردم
و بابا جون یه دونه دیگه برا اسی خرید ...
خلاصه من کلی از کاپشنه خوشم اومد ... آخه توش به حدی گرم بود که حس می کردم یه بخاری به خودم بستم ! و این همون چیزی بود که برای کم کردن روی ننه سرما نیاز داشتم !
حالا بگذریم از اینکه ننه سرما کوتاه نیومد و چی کارا کرد ...
اون روزا گذشت و گذشت تا اینکه دوباره ننه سرما از راه رسید ... منم خوشحال از اینکه با کاپشنم می تونم حالش رو بگیرم ...
( آخه از این همه کاپشنی که داشتم و دارم هیچ کدوم به پای این یکی نمیرسه ...
) یه دو سه روزی با کاپشنم می رفتم و میومدم تا اینکه پسر عمه های نازنینم تصادف کردن و ...
یه روز قرار شد بابا بره تهران ... لباسش رو پوشید و داشت از در می رفت بیرون که چشمش به کاپی جونم ( همون کاپشنم ! ) که دو در آویزون بود افتاد و در یه حرکت ناگهانی کاپشنم رو تنش کرد و هرچی بهونه ردیف کردم توجه نکرد و با همون رفت تهران ...
بعد از چند روز لحظه شماری
خلاصه بابا و کاپی جونم برگشتن ...
اما چشتون روز بد نبینه ...
بابا بود و کاپی جونم نبود ...
کاشف به عمل اومد که چون مجتبی ( پسر عمه ی عزیزم !!!!
) هم عین من سرماییه و دیده کاپی من چه گرم و نرمه ...
کاپشن منو با مال خودش عوض کرده ....
منم کلی غمگین ناک و گریه ناک آلود زنگیدم بهش و ....
بابا یه بار دیگه رفت تهران و یادش رفت کاپشنم رو بیاره ( البته من که می دونم مجتبی می خواد کاپی جون منو دو در کنه !) عمه هم رفت و باز کاپی منو نیاورد
و مجتبی خان دو دره باز می خواست بره بوشهر برا کار مرخصی و اینا ... کاپشنم رو با خودش برد ...
ولی بعدش شنیدم کاپشنم رو داده به دوستش که برگردونه تهران ...
( البته فکر کنم دوستش هم می خواسته کاپشن خوشکل منو دو در کنه !
ولی روش نشده ...
) الآن کاپشن من تهنایی تهرانه و منم اینجا با کاپشن بی ریخت مجتبی
و کاپشنای خودم ...
تازه شم اینا اصلا مثه اون گرم نمی کنن !!!
کاپشنم هم سر جوونی آواره و در به در شد
.... من شمال بودم و اون جنووووووووب !!!
حالا ازتون می خوام که دعا کنید من و کاپشنم هر چه زودتر تر به هم برسیم ... ایشاا... به آرزوهات برسی جوون ...
خیر از جوونیت ببینی ...
تو قرعه کشی بانک کشاورزی 206 ببری !
... رتبه ی یک کنکور رو بیاری ...
و ....
( هر چیز دیگه ای هم که می خوای تو نظرا بگو تا برات همون رو از خدا بخوام ...
می دونی که اون بالا پارتی دارم !
)
نتیجه ی اخلاقی : ایها الناس دو دره بازی آخر و عاقبت نداره ! ببین کی بهت گفتم ...
مسابقات آسیای هم که آخر حق کشی و ناداوری و ... بود ! واقعا دم این چشم بادومی ها
و عربا
گرم ...
ما صمیمانه ازشون تشکر می کنیم که مدال های طلای بچه های ما رو بی هیچ چشم داشتی ( ! ) تبدیل به نقره و برنز کردن ... !
* خدایا بابت همه چیز ممنون !
* به هیچ کس ربطی نداره ! ( چی ؟ ... اینم به خودم مربوطه !
)
* حالم به هم میخوره از آدمایی که دوچرخه سواری رو بزرگترین گناه ممکن برا یه دختر می دونن ولی […] رو اشتباهی که ممکنه از هر کسی سر بزنه !
* کار به جایی رسیده که بابا و مامان هم بهم میگن غرور اصلا چیز خوبی نیست ! ( هرچند غرور رو خودشون بهم یاد دادن و خودشون ... )
* من هر کاری دلم بخواد انجام میدم ... راهنمایی کسی رو نیاز ندارم .... نمی دونم اینو به چه زبونی باید بهت بگم ؟! لطفا دلت برا من نسوزه ... ( با شما نیستم بابا !
حالا دلت می خواد بگو : با من بودی ؟!
)
* Don"t forget just impossible is impossible !!!
* خیلی جالبه من همیشه باید شرایط رو درک کنم ... اما نمی دونم کی قراره یکی حرفای منو بفهمه و ... !
* حالم از دروغ به هم میخوره ... اینو بفهم لطفا !
* یه نویسنده ی جدید هم به وبلاگ اضافه شده ... آدم برفی رو میگم دیگه !
* جدیدنا از ===> خیلی خوشم میاد ... نمی دونم چرا ؟!
خوش باشید ...
رویاهاتون سبز و آرزوهاتون آسمونی
نظر بذارید هم بد نیستا !
یا حق