سلام !
خوب معلومه که خوبی ... چرا دیگه بپرسم ؟
این همه چیز قشنگ قشنگ ...
بی خیال هر چی غم و غصه ...
منم توپ توپم ... البته نه اون توپ ... این یه توپ دیگه است !
( البته اگه بعضیا بذارن ! )
من تا همین یکی دو ساعت پیش کلی عصبانی بودم ... به خاطر یه سری حرفایی که از طرف دبیرا بهمون میرسه ...
حالا چه از طریق زنگ زدن ... آف لاین گذاشتن ... کامنت تو وبلاگ یا کابوس !!!
اما دیگه مهم نیس ... یه کاریش می کنیم ! بالاخره یه راه حلی داره دیگه ... خودشون جای حرف رو باز گذاشتن ... جای نگرانی نیست !
آها یه چیز دیگه شرمنده که نمی رسم برا وبلاگ بعضیاتون نظر بذارم ... اما سعی می کنم در حد امکان تمام پست هاتون رو بخونم ...
قول میدم تابستون جبران کنم !
( چرا اونطوری نیگا می کنی خوب ... بابا شیش ماه دیگه کنکور دارم !
)
انتخابات هم که تموم شد و نتایج معلوم ... خیلی جالب بود ... خیلی از کسایی که بهشون رای ندادم ازم تشکر کردن ...
اما با تمام رویی که داشتم نتونستم بگم آقا من بهتون رای ندادم تازه شم کلی زیر آبتونو زدم ...
اما بعدش گفتم بی خیال بذار خوش باشن !
ای سعیده قوری ! الهی خدا بگم چی کارت کنه ...
آخه کدوم اسکولی دو روز زودتر تولد میگیره که اون همه بلا سر من و الهه بیاد ؟!
تمام بعد از ظهر چهاشنبه یا من دنبال الی بودم یا اون دنبال من ...
آخرش هم همدیگه رو پیدا نکردیم !
ولی خوب حالا که حرف تولدت وسط اومد می خوام از صمیم قلب ( قبر ) برا آرزو کنم که کادوهایی که برات خریدیم کوفتت بشه !
مخصوصا کتابایی که من و الهه خریدیم !
( بقیه زیاد مهم نیس !
)
در ضمن آقای « ک » ما اصلا نفهمیدیم که همایش اون روز برای تبلیغات بود نه تقدیر از دانش آموزای فعال !
متاسفانه کلکت گرفت و رای هم آوردی ...
دیگه کاری از دست ما بر نمیاد !
آها راستی تبلیغات انتخابات امسال خیلی باحال بود ...حداقلش این بود که هر بار که بیرون می رفتیم بهانه ای برا اساسی خندیدن داشتیم !
حرفای درگوشی :
* من این ترم با این وضعی که پیش اومده گسسته رو می افتم ! حالا ببینید کی گفتم !
* خیلی وقت کم میارم ! چرا ؟!!!!!!!!!!!!!
* این خط ... این هم نشون ! من بهت می گم که تو خیلی لایق تر از این حرفایی ...
* تولد وبلاگم داره نزدیک میشه ... 8 دی منتظرم باشید !
* من نمی دونم به چه زبونی باید بفهمونم فضولی ممنوع ؟!
* حالم از آدمایی که دورمو پر کردن بهم میخوره ! ( کی با تو بود ؟! بازم که زود قضاوت کردی !!! )
* کم کم داره از خودم خوشم میاد ... چیه خوب ؟! ... باشه اینو هم بذار به حساب غرور ...
اما مهم نیست !
دلم از من دلگیره و برا خودم تنگ شده ... چی کارش کنم ؟!
( این هیچ ربطی به جمله ی بالایی نداره ! )
* خدای خوبم بازم ممنون ! ( تو که می دونی چرا آخر ... ؟! )
* ادامه ی مطلب رو هم بخونید لطفا !
خوش باشید
شب یلدا پرخوری و شیطونی نکنید ...
نظر هم بذارید
سبز باشید و آسمونی
یا حق
سه شنبه 28 آذر1385ساعت 11:57 بعد از ظهر
سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم
و کسی صدای مرا نشنید!
تنها چند سایه ی سر براه،
همسایه ی صدای من بودند!
گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!
گفتم: کتاب ِ تربیت ِ سگ و تربیت ِ کودک را
در یک قفسه نگذارید!
گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست!
گفتم : تمام این سالها
صادق و سهراب برادر بودند
می شود صدای پای آب را،
از پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید!
هرگز حرفهای قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست!
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم!
گفتم: قفسها را بشکنید
و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید!
و جواب ِ این همه حرف،
سنگ و ریسه و دشنام بود!
ولی، این خط! این نشان!
یک روز دری به تخته می خورد!
باد قاصدکی می آورد،
که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد!
این خط ! این نشان!
یک روز همه دهاتی می شویم،
سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم
و کنار ِ سادگی چادر می زنیم!
این خط ّ این نشانّ
یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شود!
کبوترها و کرکس ها،
در لوله های خالی توپ تخم می گذارند
و جهان از صدای ترقه خالی می شود!
یک روز خورشید پایین می اید،
گونه زمین را می بوسد
و آسمان ِ آرزوهای من،
آبی می شود!
باور نمی کنی؟
این خط!
این نشان!!!