من حوصله ام سر رفته ....
الآن خونه ی بابا جونم اینا هستم ... در صورتی که قرار بود همه بیان خونه ی ما ...
اما ... :
عمه وسطیه یه کاری براش پیش اومد رفت تهران .... ( این عمه ام خیلی باحاله ! )
عمو هم حال پدر خانومش بد شده بود رفت اونجا ...
عمه بزرگه هم که هر سال میومد شمال امسال اساسی بد شانسی آورد و نتونست بیاد ...
عمه کوچیکه هم اصلا ازش خبر ندارم .... ! ( واقعا بی سابقه است ! )
دایی ها هم که چون یه ماه پیش شمال بودن مرخصی شون جور نشد ...
تموم شد ... الآن فقط ما موندیم و بابا جون و اسماعیل و مادر جون ! که اونا قرار بود بیان خونه مون ... اما ....
به این میگن نهایت بد شانسی ... مگه نه ؟!
الآن هم من پای سیستم اسماعیل نشستم و پست می نویسم ....
پسرا دارن تو سر و کله ی هم می زنن و فیلم نیگا می کنن ....
بابا و مامان و باباجون و مادر جون هم دارن حرفایی می زنن که اصلا برا من جالب نیست ...
خوب به نظرتون من چی کار می کردم الآن ؟!
پیام اخلاقی : ( اینو امروز کبری بهم گفت ) ===> امشب طولانی ترین شب ساله ... همه ی درساتو امشب دوره کن !!! (
بهش قول داده بودم که اینجا می نویسمش ! )
خوش باشین ... جوجه هاتون رو هم یادتون نره بشمارید ... آخر پاییزه ها !!!
نظر هم بذارید
سبز باشید و آسمونی
یا حق