به چهره ام در آینه ی ترک دار
نگاه کردم و دانستم !
دانستم که جهان
کوچکتر از کره ی درس جغرافی دبستان است !
~!## سلام ##!~
* توجه : تا اطلاع ثانوی کودک درونم پیر شده ... !!!
نه ! فکر می کنم نیاز به یه خواب زمستونی داره ! نمی دونم ... چند روزیه که وقتی باهاش حرف می زنم جواب نمیده ... پست هام بوی گند سردرگمی میده ! من بدون بچگی هام خسته و پیرم ... مثه یه پیرزن 68 ساله نه یه نوجوون ( شاید هم جوون ) متولد 68! اما بذارید قبل از هرچیز بگم من به این زودیا از پا در نمیام :
زانو نمی زنم،
حتا اگه سقفِ آسمون،
کوتاه تر از قد ِ من باشه!
زانو نمی زنم،
حتا اگه تموم ِ مردم ِ دنیا
رو زانوهاشون راه برن!
من
زانو نمی زنم!
این روزا تا سر حرف باز میشه ... می بندمش ... حوصله ی جمله بندی رو ندارم ... شایدم حوصله ی حرف زدن ... ( لازم به ذکره منظورم از حرف زدن ... حرف حسابه ! ) ولی نمی دونم چرا همیشه دوست دارم بشنوم و سکوت کنم ... به یاد روزای خوب بچگی ... که چشمام رو می بستم ساکت می موندم و برام قصه می گفتی ... هنوز هم قصه هاتو حفظ حفظم ... اون رنگین کمون هشت ! رنگت که همیشه از قصه هات کشیده می شد به اونور دنیا ... یادمه همیشه وقتی می پرسیدم ته دنیا کجاست؟ ... می گفتی پشت این رنگین کمون هشت رنگ ! اما نمی دونم چرا هیچ وقت نذاشتی برسم به اونورش ... تازگیا هم که رنگین کمون رو برداشتی و جاش ... نمی دونم ته دنیای من کجاس .... دلم هم نـمی خواد بدونم ... بارها گفتم دونستن ته قصه لذت شنیدنش رو از بین می بره !
همیشه شنونده ی خوبی بودم .... بر خلاف چیزی که نشون می دم سکوت درونم رو دوست دارم ... و عاشق هیجان بیرونیم هستم !
همیشه می گفتم :
_ من و سکوت؟!
محال است !!!!
سکوت عین زوال است ...
سکوت یعنی مرگ !
تازگیا صدای سکوت رو دوست دارم ... حرفای ناشنیده اش رو می شنوم ... چیزای ندیده رو می بینم ... نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... گاهی حس قشنگی داره و گاهی ....
دلم می خواد یکی حرفامو بشنوه و باور کنه ... البته به هرکی میگم به ظاهر قبول می کنه ... اما حرفاشون منو راضی نمی کنه ... و باز هم خودت : س . ی . 6A و س . ص . 105A
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
راستی از بس همه دم از نشناختن خودشون می زنن فکر می کنم منم تو رو نمیشناسم ... البته می دونم بین من و تو هنوز فاصله غوغا می کنه ... تو کجا و من کجا ... اما من خوب خوب میشناسمت ... دیگه بهانه گیری هات هم نمی تونه گولم بزنه ! نه خیر ول کن نیستم ... ولت نمی کنم ... چون...
راستی تو میدونی چرا این روزا یغما شده همدم جدا نشدنیم ... شعراش با تمام نا امیدیش منو آروم میکنه ... البته من هنوز پر از امیدم ! اما نمی تونم یه روز بی یغما و شعراش بمونم ... اثراتش رو این روزا تو پستام و حرفام میبینی !
بلاتکلیفم!
مثه کتاب فراموش شده ای
رو نیمکت یه پارک سوت و کور
که باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه!!!
فکر نمی کردم تهش این بشه ... می دونی :
اشتباه مشترک تمام شاعران جهان این است،
که پیشگویان خوبی نیستند!
خسته شدم ... همه چیز تکراریه .. نمی دونم چرا نا امیدی و خستگی به من نیومده ... نه ...هنوز عقلم سر جاشه و دیوونه نشدم ... اما میخوام یه بار هم که شده مثل بقیه بودنو تجربه کنم ... این روزا ... هیچی ... ولش کن .... اصلا هم نا امید نیستم می دونی :
نمی دانم چرا
وقتی دست می برم که در دفترم بنویسم:
«آسمان دلم ابری است»
نوک های ناماندگار این مدادهای وامانده می شکنند !
تو می دانی چرا؟!
خیلی وقته که نمی تونستم اینجا راحت حرف بزنم ... اما فعلا بی خیال خود سانسوری شدم ... چون دارم برا تو می نویسم ( بخون خودم ) به تو که نمی تونم دروغ بگم ! می تونم ؟! راستی خیلی وقته به این فکر می کنم :
عشقی که با چاقو زدن به درخت سرِ گذر شروع بشه،
خونه ی آخرش بدبختیه ...
نفرین درختا رو دست کم نگیر!
سبز سبزم ... می خوام آسمونی بشم !
کمکم کن
یا حق
* پی نوشت : یغما =< یغما گلرویی ( شاعر و ترانه سرا ! )
چند روز پیش یکی ازم پرسید : تو که الآن اینقدر مصمم و قاطع دم از شناختن خودت می زنی می دونی اگه یکی بیاد بهت بگه یه ساعت دیگه می میری چی کار می کنی ؟
گفتم : تا حلا بهش فکر نکردم ... یعنی هنوز اونقدر امید دارم که به مردن فکر نکنم ... میشه اول تو جواب بدی تا من یه کمی بهش فکر کنم ! فقط یا نگو یا راستشو بگو !
گفت: آره می گم ... خیلی دستپاچه میشم ... اما اولین کاری که می کنم از گناهام توبه می کنم ... شاید یه ساعت باقیمونده رو بشینم پای دعا و راز و نیاز ... نماز می خونم ... قرآن می خونم ... شایدم برم از اطرافیام طلب حلالیت کنم ... شایدم بشینم گریه کنم از عمری که هدر دادمش ... نمی دونم ... شاید اینقدر دستپاچه بشم که هیچ کدومشون رو انجام ندم ... بین خودمون بمونه ... خیلی از اون روز می ترسم ... دوست ندارم با اطلاع قبلی بمیرم !!!! خوب حالا تو چی کار می کنی ... ؟!
گفتم : هیچی !
گفت : مگه میشه ؟!!! یعنی نمی ترسی ؟!
گفتم : آره میشه ... من اگه قرار باشه توبه هم بکنم اون وقتش نیست ... اگه قرار باشه فقط برا مردنم راز و نیاز بکنم اصلا این کار رو نمی کنم ... و در ضمن اصلا نمی ترسم !
گفت : به عمرم دروغ از این بزرگتر نشنیده بودم ... پس اگه الآن بهت بگم یه ساعت دیگه میمیری چی کار می کنی ؟!
گفتم : کانکت میشم ... یه بار دیگه وبلاگم رو می خونم ! ( من هر پست وبلاگم رو تا پست بعدی رو بذارم شونصد بار می خونم ) یه پست می ذارم ... دوستان خداحافظ ... فاطمه هم پرید ! یه سری هم به IDم می زنم ... شاید هم یه کمی با رفقا چتیدم ... اگه وقتی باقی موند یه آهنگ خوشگل میذارم ... و یکی از کتابام رو می خونم ... احتمالا مکتوب ( کوئیلو ) ... یا کیمیاگر ( کوئیلو ) .... و صبر می کنم تا چشمام بسته بشه ! ( شعرای یغما برا اون لحظه که منتظرم به درد نمیخوره ... )
گفت : یعنی انتظار داری حرفاتو باور کنم ؟!
گفتم : نه ... کلا عادت دارم که کسی حرفام رو باور نکنه ... تو هم روش !
گفت : خداحافظ
چند قدمی رفت ... برگشت و گفت : همیشه بهت حسودیم می شد .... و رفت !
با خودم گفتم :
به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،
تمام شب ستاره های آسمان
بر سرم شهاب می شوند!
بیا لحظه ای به طعم شیر مادرانمان بیندیشیم!
به سر براهی سایه های همسایه!
به کوچ کبوتر،
به فشفشه های خاموش،
به ونگ ونگ ِ نخست و بنگ بنگ ِ آخرین...
هر دو سوی چوب زندگی خیس گریه است!
فرقی میان زادن نوزاد و پاره کردن پیله و رسیدن سیبها نیست!
کسی صدای پروانه ها را نمی شنود،
وقتی با سوزن ته گرد
به صلیبشان می کشند!
کسی گریه درخت را
به وقت چیدن سیبهایش نمی بیند!
ولی یک روز،
یک روز خدا
چشمها بیدار و گوشها شنوا می شوند،
هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،
سیبهای رسیده از درخت می افتند
و تو دیگر،
به آن نقطه تار نامعلوم،
خیره نمی شوی!
کاش مردم می دونستن مردن اتفاقی نیست و زیستن نعمتی باز نگشتنی !