اگر سکوت این دشت تنهایی مجالی دهد ...
می خواهم بگویم : سلام !
به تو فکر می کنم ... به آن همه بزرگی ... به آن همه عظمت ... به آن همه مهربانی که سخاوتمندانه می بخشی ...
به اینکه چه داشتی که هنوز اسمت سر فصل تمام داستان های عاشقانه است ...
چه داشتی که تنها با آوردن اسمت قلم بر کاغذ می رقصد و ....
به اینکه چرا هنوز هم که هنوز است نامت دل های پریشان پر التهاب را آرام می کند ؟!
هر وقت به تو فکر می کنم .... همیشه دشنه ای هست که شیشه ی سکوتم را بشکند و مرا از رویای شیرین تو بیرون بیاورد ...
حتی تصور کردن هم دشوار است ... تجربه که جای خود دارد !
می ترسم ...
می ترسم نسل گل های سرخ در حسرت آمدنت منقرض شده باشد ...
می ترسم تا همیشه همسایه ی این حسرت های پنهان شوم ...
می خواهم از بهانه های گاه و بیگاه این دل وامانده برایت بگویم ...
از بی پناهی قاصدک ها ...
از تنهایی گل های آفتاب گردان باغچه های دل تنگی ام ...
از سکوت پر غوغای این چشم های خسته ی منتظر ...
از این دیوارهای شیشه ای بلند خود فریبی که دور خود کشیده ام ...
از این شب های بی چراغ و بی ستاره ...
از این دل های سوزان پر شراره ...
از فریاد سرد این همه فاصله ...
از عشق های دروغین کودکان امروز ....
و از خاطرات تلخ و شیرین کودکان دیروز که پس زمینه ی ذهن خسته ام شده !
و از من ... کودک نیامده ی دیروز ... کودک امروز ... و شاید کودک دیروزی برای کودکان فردا !
اما هنوز می ترسم ...
می ترسم این بغض بی پایان نشانه ی خوبی برای فردای نیامده نباشد ...
می ترسم شکستن این سکوت مقدس ... شکستن این غرور مقدس ... شکستن خودم باشد ...
ولی هنوز برای شکستن زود است ...
پس باز هم سکوت می کنم ... به حرمت این روزهای بارانی ... به حرمت این عشق های پنهان ... به حرمت تو ...
می خواهم روزی به آسمان سفر کنم ... شنیده ام قاصدک هایم را جایی پشت ابرها توقیف کرده اند ... برای همین است که هنوز پاسخی از تو دریافت نکرده ام ...
شنیده ام آسمان آنقدر آبی و بزرگ است که با هر رنگی واردش شوی تو را به رنگ خود در می آورد ... اینبار می خواهم به آسمان بروم تا بلکه در پاکی و سکوت بی پایانش غرق شوم ...
دوست ندارم به این زمین رنگارنگ پر از دسیسه و نیرنگ بر گردم ... می خواهم پرواز کنم ... به انتهای پاکی ... می خواهم ...
می بینی ؟ باز هم اسمی از تو آوردم و کبوتر رویاهایم از بام دلتنگی هایم پرکشید ...
می خواهم اشک هایم را نذر این همه دلواپسی و بی صبری کنم ... اما دیگر اشکی نمانده ... همه را با دست و دلبازی خرج دلتنگی هایم کردم ...
« تو » که بهتر از هر کس می دانی ...
حرف هایم برای تو در ازدحام واژه ها دفن می شوند .... و با همه ی حرفهای نگفته ام هنوز نمی دانم چه بنویسم و چه بگویم که درخور تو باشد ؟!
باز هم چراغ قرمز شد ... و واژه ها به احترام عبور نامت ساکت می شوند ...
زرد و دوباره سبز ....
هنوز هم عادت دارم حرف هایم را در پشت « چرا » های کودکانه و « سه نقطه » ( که همراه همیشگی نوشته های من است ) پنهان کنم ... نکند افکار خاک گرفته و قدیمی این انسان های به اصطلاح روشنفکر به عقاید این دختر بچه ی مغرور بخندد !
کاش پاک کنی بود و این همه فکر و خیال باطل را از دفترچه ی سیاه شده ی ذهنم پاک می کرد ... این صندوقچه ی قدیمی نیاز به گرد گیری دارد ... اما نمی توانم ... حتی غبار این صندوقچه ی قدیمی برایم مقدس است ...
می خواهم برایت بنویسم ... اما این ذهن همیشه خسته و این دست های یاغی مجال نوشتن را از من می گیرند ...
می دانی که تنها تو را دارم .... و هنوز امیدی هست .... پس به امید تو
یا حق