سلام
خوبم ... خوشم ... سلامتم ... اگه راست میگی تو چه طوری ؟
خوب من تازه از مسافرت اومدم ... نمی گم جات خالی ... چون زیاد چیز جالبی از آب در نیومد !!! نپرس چرا ... می خونی متوجه میشی ( البته اگه بخونی
)
آقا دو هفته پیش مادربزرگ گرامی تصمیم میگیره بره کجا ؟ مسافرت ... کدوم شهر ؟ قم ....
برای چی ؟ برا دیدن پسراش !!!
خوب تا اینجاش به من ربطی نداره ... اما ماجرا از جایی شروع میشه که مامانبزرگ از من می خواد تا باهاش برم ....
بازم تا اینجاش زیاد مسئله ای نیست ..مامان زن دائی بزرگم و اسماعیل ( دائیم دیگه ) هم قرار میشه با ما بیان .... بابا بزرگ هم که میبینه تنها مونده
میگه بلیط نگیرین من خودم باهاتون میام و می برم و میارمتون .........................
صبر کن دیگه !
قرار شد صبح چهارشنبه ( هجدهم بهمن )راه بیفتیم ... اما مدرسه ی اسی اینا اجازه ی مرخصی نداد و افتاد برای پنجشنبه ... بابا اینا هم دیدن موقعیت خوبیه که یه آب و هوایی عوض کنن ... گفتن میان ...
امـــــــــــّـــــا ... از چهارشنبه اوضاع آب و هوا دگرگون میشه .... هواشناسی هم چهارشنبه شب اعلام بارش برف شدید و کولاک میکنه ... اونم کجا ؟ قزوین و کوهین .... دقیقا همون مسیری که ما قرار بود بریم و این یعنی تازه شروع دردسر !!!
شبش بابا بزرگ زنگ میزنه خونه ی ما و میگه آقا کجا می خوای بری ؟ راه بندونه ... برفه ... کولاکه ... زلزله است ... سیله .... آتـ ....
( ببخشید جوگیر شدم
)
خلاصه شوصد تا بهانه میاره که چی ؟ که نریم ... ما هم گفتیم صبر می کنیم تا صبح ببینیم چی میشه ؟ صبح ساعت 5 بابا بیدارم کرد لباس بپوش آماده شو بریم !!! گفتم : پدر من دلت خوشه ها ... اول زنگ بزن به بابا بزرگ اینا ....
هر وقت راه افتادین منم جیک ثانیه آماده میشم ....
و گرفتم خوابیدم ...
خوب معلومه با اون خط و نشون های شب قبل بابا بزرگ رفتیم یا نرفتیم ... مگه نه ؟
مفتی مفتی از کلاس گسسته ام افتادم ... بعد از ظهر هم رفتم کلاس فیزیک و هیچی دگه پنجشنبه .... پــــــــــــــــــــــر !!!
آخه نه اینکه استفاده ی مفیدی از کلاس فیزیک کردم ... واسه همونه !!! حالا اگه شد عسکاش رو میذارم که من و الهه چی کارا کردیم !!!
شبش شو هر عمه ام ( که قرار بود اونا هم ظهر راه بیفتن سمت تهران و برن خونه ی عمه بزرگم ) زنگید خونمون .... و با بابا برنامه ریختن که صبح سه ماشینی و با هم بریم ....
صبح جمعه 20 بهمن :
بازم بابا صدام کرد که پاشو آماده شو کم کم بریم ... گفتم بابا جان شما اول بابا بزرگ رو بیدار کن ... من آماده میشم !!!
بابا هم زنگ می زنه خونه ی بابا بزرگ اینا و بله دیگه بازم دبّه می کنن که : اِله ... بــِله ... جیم بله !!!
عمه اینا هم خودشون تهنایی راه میفتن پیش به سوی تهرااااااااااااااان !
منم می خوابم تا 7:30 و بعدش هم مراسم صبحانه .... در طی به جا آوردن مراسم صبحانه مخ بابا اینا رو می زنم که بدون اطلاع بابا بزرگ اینا
چهار تایی ( من + بابا + مامان + داداش کوچیکم ) در یک حرکت چیریکی بریم تهران و بعدش هم قم !!!
تو همین گیرو دار بودیم که : .... دیلینگ ... دیلینگ .... ( صدای زنگ تلفن اومد ) کیه ؟ اسماعیل !!! ها چیه اسی؟ نرفتین ؟ نه ! پس آماده شین بریم !!! کجاااااااااااا ؟ تهران دیگه ! بابــــاااااااااااااااااااا بیا ببین این جغل چی میگه !!!
5 دقیقه بعد بابا بزرگ تو حیاطه و ما مشغول آماده شدن !!!!
خلاصه ساعت 5 صبح چهارشنبه شد ساعت 9:30 صبح جمعه !!!! و ما با قال گذاشتن مامان زن دائیم راه میفتیم به سمت تهران !!!
ادامه دارد .....