سلام
حرفا بمونه واسه 31 این ماه ....
فقط اومدم چند تا یادگاری از سیزدهم که با خونواده زدیم بیرون بذارم و برم ....
همه نشسته بودن دور هم و طبق معمول حرفایی می زدن که من علاقه ای بهشون نداشتم ... دم یه رودخونه بودیم ... اولش با صادق و مرتضی و مجتبی ( داداشم و پسر عمه هام ) رفتیم یه دوری اون اطراف زدیم ... بعدش من تهنایی رفتم لب آب ، بازم سنگ دیدم و زد به سرم یه کاری برا وبلاگ جونم بکنم ...
البته روز قبلش با سنگا یه سری کارای دیگه کرده بودم ...
که به شما ربطی نداره .
یه کمی سنگ و چوب و این چیزا جمع کردم و بی صدا بدون اینکه کسی متوجه من بشه ( جز مجتبی ) از جمع دور شدم ... نشستم و شروع کردم به نوشتن اسم وبلاگم به حالت های مختلف ... که این پائینی رو پسندیدم :
تو خودم بودم و یه چیزایی برا خودم زمزمه می کردم که یهو صدای مجتبی که یواش در گوشم گفت : باز داری چه نقشه ای با سنگ و چوب پیاده می کنی ؟! منو به خودم آورد ...
خوشبختانه عکس گرفته بودم ... چون با یه حرکت زد و همه شو به هم ریخت ...
گفت صبر کن من برات درست کنم و این پائینی رو درست کرد :
داشتیم دو تائی چیزایی که ساخته بودیم رو تحسین می کردیم که عمه وسطیه اومد و گفت تشریف بیارین برا نهار ... این جمله حال همه رو گرفت ...
چون این آخرین نهار تعطیلات و آخرین نهاری بود که همه دور هم بودیم ...
هیچی دیگه ما که به توافق نرسیدیم کار کدوممون بهتره ... حداقل شما بگین کار من بهتر تره
آها راستی مهدی ( همونی که قبلا ازش گفتم تو وبلاگ ) که همیشه سوژه ی خنده ی ماست
اومد ازمون فیلم بگیره ... اینقدر سر به سرش گذاشتیم طفلی حرفشو پس گرفت ..
گفت دیدم اینجا منظره اش خیلی قشنگه گفتم یه کمی فیلم بگیرم ...
اومد بالا سرمون ببینه داریم چی کار می کنیم یهو چشمش به اینا که رو زمین بود افتاد ... چون روز قبلش با سنگا براش یه شاهکار درست کرده بودم گیر داد که باز براش هنرمو رو کنم ...
ولی مجتبی و مهدی بیشتر از دو دقیقه نمی تونن یه جا بمونن ... نتیجه هم معلومه دیگه ...
راستی عمه کوچیکه ازمون اون روز جا موند ... تقصیر خودشه ... من که کلی حال کردم
خوب فعلا تا سی و یکم فروردین ماه ... یوم الله ... یوم الله
ای وای ببخشید قاطی شد یه نموره ...
خوش باشین و سبز و آسمونی
یا حق
پ. ن : خوب حرف مفت زدم دیگه ... من بیام تو وبلاگ و حرف نزنم ؟!!! حرفا می زنیا !