این اولین پستیه که با نیت پارسی بلاگ می نویسم !!!
قانونش اینه :
اول سلام
خوب آره دیگه ... بلاگفا زده شدم ...
اما راستش رو بخواین الآن یه کمی پشیمونم ...
آخه من قالب نارنجی
می خوام !!! یه قالب نارنجی خوشکل ... مثل قالب وبلاگ قبلی ام !
اما اینجا جزیره ی پارسی بلاگه ... یکی از بچه ها می گفت : تا کی می خوای اینقدر جیغ باشی ؟! ...
باید بگم تا زمانی که نارنجی هست ...
یعنی تا ابد ..
.در ضمن اون بنفشه که جیغه !!!
حالا شما بگید من چی کار کنم ؟! من قالب نارنجیه جیغ می خوام !!!
به زودی آپ می کنم !
فعلا
یا حق
یه عالمه کاغذ و خودکار و مداد و ماژیک و مداد رنگی و پاک کن که ولو شدن کف اتاق ....
یه عامه کتاب باز که منتظر خونده شدن هستن ...
چهار تا دیوار پر از پر از پوستر و عکسای مختلف ....
یه کیف پر از خاطره ها و یادگاری های دور و نزدیک ...
یه کامپیوتر روشن گوشه ی یه اتاق شلوغ پلوغ ...
چند تا لیوان خالی که یه زمانی پر از چای داغ بودن رو میز کامپیوتر ....
چند تا کتاب رو طاقچه ی بالای تخت ...
یه تخت نا مرتب ...
یغما ...
یه media play list که همه جور آهنگی توش هست ....
و یه دختر سر در گم ... اما پر از امید وسط این شلوغ پلوغی!
این همه ی زندگی منه ...
من هنوز نمی فهمم تو به چه چیزش حسودیــت میشه ؟!
پ . ن 1 : من اگه نخوام کسی نسبت به من ابراز علاقه کنه کی رو باید ببینم ؟!
پ . ن 2 : دارم به خودم افتخار می کنم که هنوز هیچ کس منو نـمیشناسه !
پ . ن 3 : کاش همه ی قهرا مثل قهرای من و مامان بود ... حداکثر زمانی که می تونیم طاقت بیاریم و با هم حرف نزنیم 5 دقیقه هست ... مایه اش یه منت کشی بی سر و صداست و یه لبخند و بعدش دوباره صدای خنده هامون گوش بعضیا ( ! ) رو کر میکنه !
پ . ن 4 : تازگیا عاشق نوشتن شدم ! قبلا از سر بیکاری می نوشتم ... حالا از سر علاقه !
پ . ن 5 : امتحان چه طور بود ؟ ... پاس میشه !!! .... خوب خدا رو شکر ... ( چه حالی میده سوال و جوابای این طوری !!! )
پ . ن 6 : من هنوز اون دو تا چیز رو می خوام ... تلاش برا اولیش با من ... اما دومی رو فقط تو می تونی بدی !
پ . ن 7 : دلم می خواد پ .ن های این پست از خودش بیشتر بشه ... تو مگه فضولی ؟!
پ . ن 8 : اونقدرا هم اشتباه نبود .... خدا رو شکر جای جبران داشت ...
پ . ن 9 : می بینم که تهدید هم می کنی ... جمع کن بابا .... خجالت هم خوب چیزیه !
پ . ن 10 : اونقدرا بزرگ شدم که بتونم خودم تصمیم بگیرم هرچند هنوز خیلی بچه ام !!!!!
پ . ن 11 : تازه فهمیدم چرا از پرنده ها متنفرم ؟! ... حسادت نردبان تنفره .... ( خیلی قشنگ بود اما یادم نیست کجا خوندم ! )
پ . ن 12 : هی ... فاطمه کجایی ؟!چند وقته در به در دارم دنبالت می گردم .... پس چرا خودتو نشون نمی دی ؟!
پ . ن 13 : stop ... یه نفس عمیق .... یه refresh ... نه فایده نداره ... کار ، کار clear history هست .... حالا شد ... آماده ... یک ... دو ... سه ... play ... مسافر عزیز هواپیما آماده ی بلند شدن است ... لطفا کمربند های خود را محکم ببندید ................ چه قدر دنیا از این بالا قشنگه .... امیدوارم این یکی خواب نباشه !!!
پ . ن 14 : می خوام بشه 20 تا !!! در ضمن نظرات همچنان بسته خواهد ماند ... دارم کیف می کنم !
پ . ن 15 : یه پنجره که همیشه منظره هاش بارونیه !
یه کوچه که همیشه بی عبوره ....
یه آسمون که همیشه پر از بغضه و همیشه هوای باریدن داره ....
و یه دخترک که پشت دیوارای شیشه ای این پنجره ی لعنتی حبس شده و از همه ی اینا متنفره ...
به این می گن یه زندگی باب میل و ایده آل ...
مگه نه ؟
پ . ن 16 : یادم باشه CD اون E-book ها رو برای مریم ببرم !!!
پ . ن 17 : بابا چه قدر غیبت ؟!! تازگیا یه چیز دیگه هم کشف کردم ... همه ی شماهایی که دور هم جمع میشین و ادعای برادری ( و یا خواهری ) هم می کنین نسبت به هم ... همونایی هستین که زیر آب همدیگه رو می زنین ... فقط موندم چرا از این همه استعداد یه ذره اش تو وجود من نیست !!! ( تا میام یه خالی ببندم گندش در میاد ! ) آره خوب استعداده ... شونصد تا دروغ پشت سر هم ردیف کردن و هوارتا تهمت زدن ... هم مهارت می خواد که بدون مکث اینا رو پشت هم ردیف کنین ... هم تبهر برا اینکه طوری اینا رو بگید که یه وقت دستتون رو نشه ... بابا ای ول دارید ... خوشمان آمد !!!
پ . ن 18 : سلام !
پ . ن 19 : یه آدم چه قدر می تونه پَست باشه ؟! .... نمی دونم دوستاش چی جوری تحملش می کنن ... ال میری رو میگم بابا ... آخر نامردیه ... دِ آخه زنگ زدی خونه ی اون بیچاره زیر آبشو پیش مامانش زدی که چی بشه ؟! ] میگما رفقا ( می دونم که اینو می خونین!! ) از این کارا بکنین من می دونم و شما از الآن بگم !!! [ راستی این بشر یه کمی اسکول هم میزنه البته ... در حیرتم با اون همه ادعای عقل کلی چرا دفترچه ی دانشگاه آزادت رو اونطوری پر کردی ؟! 4 تا ستاره دار... یه دونه هم بومی!!! اونم کجا ؟!! تنکابن ... آخرشی !!!!
پ . ن 20 : سبزم ... می خوام آسمونی بشم ... یا حق
بازم من و تو !
من و یه عالمه حرف نـزده ... من و یه عالمه فکرای عجیب غریب ... من و یه عالمه آرزوی نرسیده ! من و یه عامه هدف بزرگ بزرگ .... من و یه عالمه نگاه پرسشگر .... من و یه عالمه علامت تعجب ..... یه عالمه علامت سوال .... اصلا یه عالمه سوال !
بازم من و تو ....
تو و یه عالمه حرف پر از امید ... تو و یه عالمه فکر بزرگ ... تو و یه عالمه آرزو که همه ش حقیقت شد ... تو و یه هدف بزرگ ... تو و یه عالمه جواب برای نگاه های پرسشگر ... تو یه عالمه نقطه سر خط !
و حالا من اول خط و تو آخرش ... شاید هم من آخر و تو اول ... اصلا چه فرقی می کنه ؟ من اینور خط و تو اونورش ...
اما اینجا سر خطه ...
نمی دونم چی قراره تو این خط نوشته بشه ؟!
اما
نقطه سر خط !
آره! نقطه سر خط ....
اینجا دوباره اول خطه ! اما اینبار ...
نمی خوام آخر خطم نقطه چین بذارم ... سه تا نقطه که یه عالمه حرف نگفته داره !
نمی خوام آخرش علامت تعجب بذارم ... که آخر خطم اینبار با بهت و تعجب تموم بشه !
نمی خوام آخرش علامت سوال باشه ... چون نمی خوام بازم سوال بی جواب داشته باشم !
اینبار آخر خطم فقط یه نقطه می ذارم ! یه نقطه ی کوچولو ... اینبار می خوام این خط رو کامل کنم ... اجازه ی دست کاری هم به هیچ کس نمی دم ... این خط فقط مال منه ! مال خود خودم ...
این روزا آسمون چه حرفای قشنگی برا گفتن داره ... دلم می خواد بشینم و ساعت ها باهاش حرف بزنم ... اما مگه این باد های مزاحم می ذارن ؟! ولی امروز نفهمیدم چی میگه ! نمی دونم یا من حواسم پرته ... یا اون داشت به یه زبون دیگه حرف می زد !!! شاید هم قهره ؟! نمی دونم .... !!!
بازم ممنون ... بابت این همه ا م ی د ...
پ . ن ۱ : بزرگترین اشتباه عمرم ....
پ . ن ۲ : درسته یه کم سنگی هستم ... اما من هم ... !!!
همایش بزگ جشن ستارگان !
پنجشنبه بود ... پنجشنبه صبح ... قرار بود با بقیه ی بچه ها از مدرسه بریم ... ( خیلی خوب بود ... چون من یه ماهی میشد که زهره « خ » و زهرا رو ندیده بودم ... دلم براشون تنگیده بود )
من و الهه و نگار و سمیرا ! ساعت هشت با هم قرار داشتیم ... البته من با الهه قرار داشتم و نگار با سمیرا ... که بعدش رسیدیم به همدیگه ...
طبق معمول شب قبلش خیلی دیر خوابیده بودم ... صبحش با بد بختی بیدار شدم ! اما خودمو رسوندم ...
خانوم رحیمی هم که گیر داده بود اساسی ... کدوم اسکولی تو اون مراسم حواسش به مقنعه ی ما هست که تو به ما گیر داده بودی ؟! اما از اونجایی که من هم حرف گوش کن .... !!!!
خلاصه راه افتادیم که بریم سالن ارشاد ... من اولین بار بود که اونجا می رفتم ... عجب چیز بیستی ساخته ن ... خوشمان آمد !سالن خیلی خوشگلی بود ...
وارد شدیم دیدیم اولین مدرسه ی دخترونه ایم که رسیدیم اونجا ... چند تا از پسرا هم بودن ... یه وارسی کلی کردیم دیدیم نه بدک نیست !
بعد از اینکه تونستیم با مریم ( خ ) عشق الهه کنار بیایم سر اینکه چه جوری تو اون ردیف پنج نفری بشینیم
یه نیگای کامل تر انداختیم ... ( این دختره چه گیری داده بودا ؟! اومده بود نشسته بود وسط من و الهه ...
جفتمون هم که کشته مرده ش !!!
چندش ! ) خدا پدر و مادر ملاحت ( م )
رو نیگه داره براش که ما رو از شر این عتیقه خلاص کرد ... ولی یه عتیقه ی دیگه اومد ور دلمون نشست ! ( مدیر توحید
)
( البته شبنم ( ص ) که پشت سرمون بود به اندازه ی کافی مخمونو پیاده کردا ...
این دختر عجب فکی داره ... یه بند ور می زد ... اونم نه با صدای آروم ... داد می زد ...
به قول الهه از بس سر کلاس حرف نزدن آروم و زیر لبی حرف زدن بلد نیستن !
)
این سومین سالی بود که جشن ستارگان برپا می شد ... برای تقدیر از 100 نفر برتر کنکور 85 تو شهرستان رودسر ...
وقتی چشمم به اون تریبون ندیده های روی سن و اون پرده ی چروکولو ( که فکر کنم سه ساله از همین پرده استفاده می کنن
) افتاد ... کلی خوشحال شدم که یه پست برا وبلاگم جور شده ...
اصلا به خاطر این اومده بودم که یه پست توپ بنویسم ...
مراسم های اینچنینی معمولا پرن از سوتی ... اونم مال آموزش و پرورش باشه ...
فکر کنم اون روز روسای تمام اداره ها جز بانک ها اونجا بودن ... فرماندار ... فرمانده ی سپاه ... رئیس شورای شهر ( دائی ... ) .... نماینده ی رودسر تو مجلس .... رئیس آموزش و پرورش ... رئیس سازمان دانش آموزی کشور ... ( یادم نیست شهردار هم بود یا نه ؟ ) ... یکی از اعضای شورای جدید رودسر .... مدیرای تمام دبیرستان ها و مراکز پیش دانشگاهی ... و خیلیای دیگه که الآن یادم نیست یا نمی شناختمشون ! به هر حال نصف سالن رو مسئولین عزیز ( ؟! ) پر کرده بودن ...
کم کم بچه های بقیه ی مدارس هم اومدن ... به حدی شلوغ بود که یه سری مجبور شدن سر پا بایستن !
خلاصه مراسم شروع شد ... خدا خدا می کردم بابک توپلف مجری نباشه که نبود ... زیّنی
بود ! بعد از اینکه یه تبلیغ کامل برای DVD-player سونی شد
... مراسم شروع شد ...
اولش یکی از غمگین ناک ترین کنسرت های شجریان رو گذاشتن تا اشک همه رو در بیارن ... بعدش یه کلیپ نشون دادن از برگزیده های رشته ی ریاضی
... خودمونیما امسال ریاضی های رودسر خیلی خوب خودشونو نشون دادن ....
البته عکسا رو که می دیدیم کلی خندیدیم ... نصفشون عکس دو سالگی شون رو داده بودن ..
. از جمله ... ( * بنا به دلایلی پاکش کردم !!!
* )
بعد از اینکه خانی ( رئیس آموزش و پرورش ) ... عباسی ( نماینده ی مجلس ) ... و فکر کنم احمدی ( رئیس سازمان دانش آموزی کشور ) اومدن و فک زدن ... تازه برنامه های اصلی شروع شد ... ( جالب اینجاس هیچ کدومشون هم نـمی خواستن صحبت کنن ...
اما نمی دونم ساعت 9 تا 11 چه طوری طی شد !!!
)
گروه دلیجان شادی ... اونایی که اهل گیلان هستن احتمالا بعد از معرفی میشناسن کیا اومده بودن ... یه تردست اولش اومد چند تا برنامه اجرا کرد که یکی از کلکاش رو فهمیدم ... دوتاش تکراری بود
ولی اون حلقه ها و طناب ها حسابی کف زده مون کرد !!!
بعدش هم محمد هندی ... احمد رودخانه ای ... اصغر آغوزه ی ... و اون یکی رو که نمیشناختم ... فقط می دونم با همین گروه تو سریال شبکه ی باران ( شبکه ی استانی گیلان ) بازی می کردن ... اومدن و یه نمایش باحال اجرا کردن !!! هرچند رشتی حرف می زدن
و نصف حرفاشون رو نفهمیدم ...
اما کلی خندیدیم ...
حداقل کاری که کردن این بود که اون سالن رو از خواب بیدار کردن ...
خیلی توووووووووپ بودن !!!
پذیرایی !!!!
بعدش هم نوبت به جوایز شد ... خیلی خوشحالم از اینکه می بینم رودسر هم کسایی رو داره که بهشون افتخار کنه ...
البته همیشه داشته ... اما خوب امسال بچه ها رشته های خیلی خوبی قبول شدن !
جایزه ی بیست نفر اول سکه بود ( احتمالا ربعشاید هم کمتر
) و جایزه ی اون 80 نفر دیگه یه حساب مهر کارت کشاورزی بود ...
( موجودیش هم خدا می دونه چه قدره !
)
مراسم خیلی خوب برگزار شد ... با کمترین سوتی ممکن
و این اصلا به نفع من تموم نشد ...
من دلم سوتی می خواست !
دیگه وقتی رسیدم خونه 1:30 بود ... بعد از ظهر هم لالا !!!
و این بود انشای من در مورد همایش بزرگ جشن ستارگان !!!
پ .ن : احتمالا منو از مدرسه اخراج و از شهر بیرون می کنن !
خوب حالا که فاطمه اینو یه کاری کرده که کسی نظر نده و ما راحت حرف دلمون رو بزنیم چرا حالا نگم ؟
حالا که اون امتحاناتش تموم شده چرا نگم روزی بود که به خاطر رسیدن به اون و حرف زدن باهاش لحظه شماری میکردم تا ظلمات شب از راه برسه و من اونو ببینم حالا وقتی شب میرسه زودی میخوابم که یه موقع کسی نفهمه که من تو شب چه کاره بودم فقط دوست داشتم بر میگشت نوروز 85 خیلی دوست دارم باز اون شبای زیبا بیاد شبای که اون منتظر درد دل من بود و مثل به ادم ۱۰۰ که همه خوب بد دنبا رو چشیده باشه منو راهنمایی میکرد و منم با ۱۰۰۰ شوق ذوق که بلاخره میتونم در این غم خونه 6 یا 7 ساله رو باز کنم و داد بزنم بگم ببینید با من چه ها کردن هیچ کسی به انداره اون منو درک نکرد نمی دونم شاید حداقل اون بود که جلوی خودم درکم کرد و با گریه هام گریه کرد و با خنده هاش خندوند منو و حالا چند صباحی میگذره وقتی شب میشه و قرار همو ببینیم همیشه وقتی چشمم به چشممش میرسه و شروع صحبت میشه می خوام زمین دهن باز کنه و منو از این گفت گوی لعنتی نجات بده گفتگویی گر چه دوستانه ولی در پشته این گفت گوی ۱۰۰۰ تا حسرت پنهون البته من دیگه حق گفتن ندارم چون من دیگه اون تنهای بی کسی نیستم که توی خلوت خونه حتی نتونم خودم با خودم گریه کنم حالا باید قوی باشم حداقل نشون بدم قوی هستم میتونم روی پای خودم باستم گرچه هنوز سخته برای من نگه داشتن خودم رو پاهام ولی مجبور یه نفر دیگه رو هم تحمل کنم
من اینجا با تمام غصه که توی دلم هست جز خدا کسی نمیدونه از همه میگذرم از تمام اون کسایی که یه روزی دوران کودکی منو به جهنمی برای خودشون سرد ولی برای من سوزان و ذوب کنند درست کردنند میبخشم تا که یک روز تو منو ببخشی فقط همین
p;s:فکر نکنی اینا روگفتم که دیگه نبینمت نه اینا رو گفتم که خودم سبک
بشم ولی هنوزم منتظر صداتم که با تمام اشتیاقت برام از کارهات تعریف کنی
هنوزم دوست دارم گر چه دوست داشتنم خیلی فرق میکنه
حسرت:کاش هیچ موقع دانشگاه قبول نمیشدی * کاش هیچ موقع منو تنها نمی گذاشتی چون خود برای من تعریف کردی اگه بری تنها تر از من هیچ کس پیدا نمیشه خودت گفتی یادته چرا رفتی و اون بعد از ظهر لعنتی که مثل بعد از ظهر عاشورا بود رو یادته خودت جلو جلو بهم هشدارش رو داده بودی یادته* و ای کاش هیچ موقع اون نامه لعنتی نمی رسید و کاش من اون موقع نمیامدم و هزاران ای کاش دیگر
سبز باشید دریایی یا علی