سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 59 * رسما ورود ممنوع !

 

* سلام ... قبل از هرچیز بگم از این به بعد نظرای وبلاگم بسته است ...  هرچند می دونم زیاد برا شما فرقی نمیکنه باز باشه یا بسته !!!!‌ در ضمن از امروز فقط برای خودم می نویسم ... خودِ خودم ! شما هم اگه کار خاصی دارید می تونید برام میل کنید ! دیگه ورود ممنوعمون رسما ورود ممنوع شد !

 

عجبا ... آدم نمیمیره چه چیزا می بینه ... درس خوندن ... اونم پسرا ؟؟؟؟؟!!!!!

الآن صادق از مدرسه اومد خونه ... صدای بوم بومی که از سیستمش میاد داره کَرم میکنه ... اما برا اولین بار تو عمر همسایگیمون ( آخه اتاقامون بغل همه ) بهش گیر ندادم ... طفلی از شنبه داره ریاضی می خونه ... ( لازم به ذکره صادق سال دوم ریاضیه ) برا اولین باره که درک می کنم بعد از درس خوندن و نتیجه گرفتن آدم چی جوری میشه !

براش یه عالمه شرط و شروط گذاشتن ... باید امتحاناش رو با نمره ی خوب بگذرونه وگرنه سیستمش رو ازش میگیرن ... با اینکه همیشه اذیتش می کنم ... اما در این مورد دلم براش میسوزه ....  

هر وقت سر به سرش میذارن میگه چرا به فاطمه گیر نمیدین .... ( آخه تو فضولی ؟ ) و همین جمله کافیه که مثلا خوبی های منو ( باور نکن اصلا از این چیزا ندارم !!! ) براش ردیف کنن ...  والا خودمم این چیزایی که از من گفتن رو تو خودم ندیدم ...  حق میدم بهش که بهم حسودی کنه ...

نمی دونم چرا اینجوریه تو خونه مون .... من هرچی بگم سریع قبول میشه و هرچی بخوام به سرعت به دست میارم .... بدون هیچ نوع دلیلی ...  ( خوب به خاطر همینه که پر رو شدم ! )اما طفلی صادق ....

خیلی از این بابت نارحت بودم ... آخه این تفاوتا تو خونه داشت روز به روز رابطه مون رو بدتر می کرد ... اما این روزا خدا رو شکر داره بهتر میشه ... دیگه کارمون به جایی رسیده بود که سر جمع 10 کلمه تو کل روز با هم حرف نمی زدیم !!!!!!!!!!!!!  ( می دونم خودم مقصر بودم .... ! چپ چپ نگام نکن دیگه این طوری نیس برا اثباتش بگم که : همین االآن تو اتاق من بود ! )

 

راستی از وقتی تو خونه عینک می زنم ( خوب قبلا نمی زدم ! ) داداش کوچیکه ام میگه بابا زودتر دانشگاه قبول شو ...  من برا دوستام کلاس بذارم آبجیم مهندسه !!!!!!!!!! ( خدائیش آدم چی بگه ؟! بچه است خوب کاریش نمیشه کرد !!!  )

 

* راستی گسسته رو هم بالاخره پاس کردم ...  گل شد  !

 

ای بابا ... چه گیریه ؟! مجبورم کردن دانشگاه آزاد هم شرکت کنم ...  منم کم نذاشتم ... دورترین نقاط ممکن رو انتخاب کردم !!!  

 

خوب دیگه برا امروز بسته .... از این به بعد ممکنه خیلی بیشتر از قبل آپ کنم !‌ می دونم وقت ندارم ... سرم شلوغه ... اما اینا هم به خودم مربوطه !!!‌

 

P. S.1 : از این به بعد منو تو وبلاگاتون نـمی بینین ....  فردا پس فردا شاکی نشین چرا نمیام ... از الآن بگم ......

 2.P. S : من حالم خیلی خوبه .... لطفا کسی نگران من نشه !!!!

 

 

سبز باش و آسمونی بمون

یا حق

 

سه شنبه 12 دی1385ساعت 11:56 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:29 صبح )
»» 57 * تولد وبلاگمه !!!

واییییییییییییییییی  سلاااااام ...

احوال پرسی رو ولش ... اگه می دونستی امروز چه روزیه تو هم عین من حالیت نبود چی میگی !!!  خوب امروز 8 دی ماهه ... نه خیر چشم بسته غیب نگفتم ...  یه سالی میشه که هشتم دی ماه برا من خیلی چیزا داره ... خیلی حرفا و خیلی ...

اگه یه کمی IQ تو وجودت باشه می فهمی خوب ... یه نیگا به آرشیو نوشته هام بنداز ... آفرین ... همینه .... تولد وبلاگمه !!!

 

 

بخون دیگه :

تولدت مباااااااااااااااااااااااااااارک  ....

 

 

 

 

بالاخره یه سال گذشت ... یه سال که همه جور اتفاقی توش داشتم ... از خیلی خوب بگیر تا خیلی ... اما تجربه ی خوبی بود برا من .... دیشب داشتم پست های قدیمی وبلاگم رو می خوندم .... چه قدر همه چیز عوض شده ... چه حرفایی زدم و چه حرفایی که نزدم .... خیلی سعی کردم که عوض نشم ... فکر می کنم ۸۰٪ موفق بودم ... برا امروز یه عالمه برنامه داشتم ... اما از صبح خونه ی الهه اینا بودم ا دم غروب .... همین که اومدم خونه نشستم  پای سیستمم !!! ( طبق معمول )

یادش به خیر ... چه روزی بودا .... تازه امتحانای نوبت اولمون شروع شده بود .... پنجشنبه .... ساعت12:30 وبلاگ رو ساختم و 1:08 به روز کردم .... یادمه هیچ کس اون ساعت on  نبود ... فکر کنم تا ساعت 4 بعد از ظهر چیزی بیشتر از 20 تا نظر داشتم که بعدا مجبور شدم چند تاش رو بنا به دلایلی پاک کنم ...

فکر نمی کردم پست اولم اصلا نظر داشته باشه .... اما خیلی کیفیدم .... ( بین خودمون باشه به خودم حسودیم شد ! )

 

 

خلاصه از سر بی کاری این وبلاگ رو باز کردم .... باور کنید واقعا بیکار بودم ... با اینکه امتحان داشتیم ... اما من که تو خونه کتاب و دفتر نداشتم ... همه ی کتاب دفترام همیشه زیر میز تو مدرسه  بود ... فقط قبل امتحانا یه نیم نگاهی تو حیاط مدرسه بهشون می انداختم ... اینکه یه سری از دوستا ( اصلا هم منظورم سارا نیست !! ) وبلاگشون رو یه ماه به خاطر امتحانا تعطیل کردن رو درک نمی کنم ..... آخه امتحانا یعنی تعطیلات زمستونی  ...  خدائیش کدوم درس سال دوم و سوم خوندن داشت ؟! فیزیکش ؟ ریاضی اش ؟ حسابانش ؟ دینی ؟ ادبیات ؟ نه خودتون بگید کدوم یکی از اینا خوندن داشت ؟!

من برا امتحانای نهایی سر و تهش رو بزنی 10 ساعت درس نخوندم .... وبلاگم رو هم به خاطر اینکه مامان گیر میداد اون یه ماه تعطیل کرده بودم !

بگذریم .... اگه بدونین چه قدر خوشحالم .... یه عالمه ....

 

این وبلاگ اولش همچین چیز مهمی نبود ... فقط یه چیزی بود که منو سر گرم کنه .... اما کم کم همه چیز من شد ...  ( حالا یه اپسیلون کمتر از همه چیز !!! ) یه عالمه دوست خوب خوب پیدا کردم ... که خیلی جاها کمکم کردن .... می خواستم از چند تاشون تشکر ویژه بکنم که دیدم خیلی زیادن ... برا همین بی خیال شدم !  

اولش تو این وبلاگ تنهایی می نوشتم ... اما بعدش یه دوست خیلی خوب!!! ( حالا من نمی خوام جلو رفقا ضایع کنمت ... تو جرا به خودت گرفتی ؟! ) هم به وبلاگم اضافه شد که دیه تهنا نباشم ! از اواسط اردیبهشت صفا هم اومد که مثلا کمک کنه وبلاگ همیشه به روز باشه ... ولی خودمونیم شما سر جمع چند بار دیدینش ؟! ( الآن میاد میگه تو که می دونی من چه قدر سرم شلوغ بود و .... ) داداش بهانه نیار .... من که می دونم تنبلی از خودته !!! ( چیه ؟! چرا چپ چپ نیگه می کنی ... بدم حالتو بگیرن ؟! )

خلاصه بله دیگه .... از اردیبهشت آقا صفا ( آقاش رو بردارید ... ترکیب اضافیه !‌!!! ) هم اومد به این وبلاگ که البته بیشترتون با اسم آبی آسمونی میشناسینش ....

قرار بود آدم برفی هم بهمون اضافه بشه ... اما مثل ایکه قسمت نبود .... جور نشد !

 

 

 

خوب بسه دیگه ...  این روزا خیلی شارژم اگه بخوام از خاطره هایی که با وبلاگم داشتم بگم به چیزای خوبی نمی رسم ... ( همون بهتر که از این جمله فقط اونایی که باید سر در میارن ! )

 

تا یادم نرفته می خواستم از یه دوست تشکر خواهی ویژه بکنم .... میشناسینش ... گاواره بان خودمونو می گم ! هیچ وقت خوبی هاشو فراموش نمی کنم ...  ( البته این روزا معلوم نیس کجاهاست ... درست و حسابی ازش خبر ندارم ! )

 

و از همه ی دوستانی که ما را در ساخت این مجموعه یاری نموده اند نیز ممنونم ... ( منظورم بقیه ی دوستای خوب خودمه ... تو لینکدونیم میبینینشون !  )

 

 

 

خوب فعلا بسته ! البته حرف زیاده ... حرفای در گوشی هم استثناً تعطیل ... راستی تا اطلاع ثانوی این آخرین پستیه که نظراش رو باز می ذارم .... پس هرچی دوس دارید بگید ... دیگه از این خبرا نیستا !

 

سلام .... خداحافظ ... چیز تازه ای اگر یافتی ... بر این دو اضافه کنید ... تا بل باز شود ، این در بسته به روی دیوار !

 

راستی به زودی یه پست جدید می ذارم با یه عالمه حرف .... اما معلوم نیس کی .... دعا کنید من گسسته رو پاس کنم ... !  اوضاع خیلی بی ریخته !

نظر هم تا دلتون می خواد بذارید .... چون دیگه نظر خواهی ها رو آزاد نمی ذارم !

 

 

خوش باشید

کادوها رو هم دم در تحویل بدید بعد برید ... نا سلامتی تولده ها !

تا به زودی

سبز باشید و آسمونی

یا حق

 

 جمعه 8 دی1385ساعت 9:56 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:17 صبح )
»» 56 * شب یلدا !

الآن شب یلداست ....

من حوصله ام سر رفته ....

الآن خونه ی بابا جونم اینا هستم ... در صورتی که قرار بود همه بیان خونه ی ما ...

اما ... :

عمه وسطیه یه کاری براش پیش اومد رفت تهران ....  ( این عمه ام خیلی باحاله ! )

عمو هم حال پدر خانومش بد شده بود رفت اونجا ...

عمه بزرگه هم که هر سال میومد شمال امسال اساسی بد شانسی آورد و نتونست بیاد ...

عمه کوچیکه هم اصلا ازش خبر ندارم .... ! ( واقعا بی سابقه است ! )

دایی ها هم که چون یه ماه پیش شمال بودن مرخصی شون جور نشد ...

تموم شد ... الآن فقط ما موندیم و بابا جون و اسماعیل و مادر جون ! که اونا قرار بود بیان خونه مون ... اما ....

به این میگن نهایت بد شانسی ... مگه نه ؟!

الآن هم من پای سیستم اسماعیل نشستم و پست می نویسم ....

پسرا دارن تو سر و کله ی هم می زنن و فیلم نیگا می کنن ....

بابا و مامان و باباجون و مادر جون هم دارن حرفایی می زنن که اصلا برا من جالب نیست ...

خوب به نظرتون من چی کار می کردم الآن ؟!

پیام اخلاقی : ( اینو امروز کبری بهم گفت ) ===> امشب طولانی ترین شب ساله ... همه ی درساتو امشب دوره کن !!!  ( بهش قول داده بودم که اینجا می نویسمش ! )

خوش باشین ... جوجه هاتون رو هم یادتون نره بشمارید ... آخر پاییزه ها !!!

نظر هم بذارید

سبز باشید و آسمونی

یا حق

 پنجشنبه 30 آذر1385ساعت 7:45 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:11 صبح )
»» 55 * همینجوریه ... به دل نگیر !

سلام !

خوب معلومه که خوبی ... چرا دیگه بپرسم ؟ این همه چیز قشنگ قشنگ ... بی خیال هر چی غم و غصه ...

منم توپ توپم ... البته نه اون توپ ... این یه توپ دیگه است ! ( البته اگه بعضیا بذارن !‌ )

من تا همین یکی دو ساعت پیش کلی عصبانی بودم ... به خاطر یه سری حرفایی که از طرف دبیرا بهمون میرسه ... حالا چه از طریق زنگ زدن ... آف لاین گذاشتن ... کامنت تو وبلاگ یا کابوس !‌!!

اما دیگه مهم نیس ... یه کاریش می کنیم ! بالاخره یه راه حلی داره دیگه ... خودشون جای حرف رو باز گذاشتن ... جای نگرانی نیست !‌

آها یه چیز دیگه شرمنده که نمی رسم برا وبلاگ بعضیاتون نظر بذارم ... اما سعی می کنم در حد امکان تمام پست هاتون رو بخونم ... قول میدم تابستون جبران کنم ! ( چرا اونطوری نیگا می کنی خوب ... بابا شیش ماه دیگه کنکور دارم ! )

انتخابات هم که تموم شد و نتایج معلوم ... خیلی جالب بود ...  خیلی از کسایی که بهشون رای ندادم ازم تشکر کردن ... اما با تمام رویی که داشتم نتونستم بگم آقا من بهتون رای ندادم تازه شم کلی زیر آبتونو زدم ... اما بعدش گفتم بی خیال بذار خوش باشن !

ای سعیده قوری !‌ الهی خدا بگم چی کارت کنه ... آخه کدوم اسکولی دو روز زودتر تولد میگیره که اون همه بلا سر من و الهه بیاد ؟! تمام بعد از ظهر چهاشنبه یا من دنبال الی بودم یا اون دنبال من ... آخرش هم همدیگه رو پیدا نکردیم !‌ ولی خوب حالا که حرف تولدت وسط اومد می خوام از صمیم قلب ( قبر ) برا آرزو کنم که کادوهایی که برات خریدیم کوفتت بشه ! مخصوصا کتابایی که من و الهه خریدیم ! ( بقیه زیاد مهم نیس ! )

در ضمن آقای «  ک » ما اصلا نفهمیدیم که همایش اون روز برای تبلیغات بود نه تقدیر از دانش آموزای فعال ! متاسفانه کلکت گرفت و رای هم آوردی ... دیگه کاری از دست ما بر نمیاد !

آها راستی تبلیغات انتخابات امسال خیلی باحال بود ...حداقلش این بود که هر بار که بیرون می رفتیم بهانه ای برا اساسی خندیدن داشتیم !

 

حرفای درگوشی :

 

*  من این ترم با این وضعی که پیش اومده گسسته رو می افتم ! حالا ببینید کی گفتم !

*  خیلی وقت کم میارم ! چرا ؟!!!!!!!!!!!!!

*  این خط ...  این هم نشون ! من بهت می گم که تو خیلی لایق تر از این حرفایی ...

*  تولد وبلاگم داره نزدیک میشه ... 8 دی منتظرم باشید !

*  من نمی دونم به چه زبونی باید بفهمونم فضولی ممنوع ؟!

*  حالم از آدمایی که دورمو پر کردن بهم میخوره ! ( کی با تو بود ؟! بازم که زود قضاوت کردی !!! ‌ )

*  کم کم داره از خودم خوشم میاد ... چیه خوب ؟! ... باشه اینو هم بذار به حساب غرور ... اما مهم نیست !

دلم از من دلگیره و برا خودم تنگ شده ... چی کارش کنم ؟!  ( این هیچ ربطی به جمله ی بالایی نداره ! )

*  خدای خوبم بازم ممنون ! ( تو که می دونی چرا آخر ... ؟!‌ )

*  ادامه ی مطلب رو هم بخونید  لطفا !

 

خوش باشید

 شب یلدا پرخوری و شیطونی نکنید ...

نظر هم بذارید

سبز باشید و آسمونی

 یا حق

 

سه شنبه 28 آذر1385ساعت 11:57 بعد از ظهر

 

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:7 صبح )


»» 54 * نه خیر اینجا تعطیل شدنی نیست !!!

سلام

چه طورید رفقای بی معرفت خودم ؟! ( چیه بابا ؟! از کی تا حالا بی جنبه شدی و خبر ندارم ؟!‌)

چه خبرا ؟ تعجب نکن ... نتونستم ! آخه این وبلاگ دیگه جزئی از زندگی منه ... نمی تونم بی خیالش بشم ... خوب حق بدید گاهی آدم از فرط ناراحتی و عصبانیت نمی دونه چی کار داره میکنه ... بگذریم ...

به قول آدم برفی : « حالا یه کمی بخند ...  »

قبل از اینکه هرچیزی بگم از همه ی اونایی که که برام میل زدن و یا به هر طریق دیگه ای بهم امید دادن ممنونم ... مخصوصا  ـ م . ق  ـ ( ولی باور کن از دست تو دلخور نبودم ! ) خوشحالم که هنوز کسایی هستن که با اطمینان بتونم بهشون بگم دوست ... خیلی خوشحالم کردین ! خیلی  ...

چه خبر از اونور؟‌! خوش میگذره ؟! با ننه سرما چه می کنید ؟! من که اصلا میونه ام باهاش خوب نیس ... هر بار که میاد هرچی مریضی تو خوجینش داره یه راست میریزه رو سر من ... ( البته امسال یه کمی مرهبون تر شده ها !‌‌ )

برف که خدا رو شکر اینور نمی اد اما بارون ول کنمون نیس ... هی میباره ... هی میباره ... مخصوصا تو روزایی که من اصلا حال و حوصله ندارم ...

 

پارسال که این ننه سرما  از راه رسید تصمیم گرفتم محض رو کم کنی هم که شده سه چهار دست لباس گرم ( که ازشون متنفرم !‌ ) بخرم تا دیگه سرما نخورم ... مامان خانوم لطف کرد و دو تا کاپشن به قول خودش شیک  برام خرید که هنوزم که هنوزه هیچ کس اونا رو تو تنم ندیده ! ( بس که خوشکله گذاشتمشون تو ویترین تماشاشون می کنم !‌ ) چون اونا رو تنم نمی کردم قرار شد که یه دونه دیگه برام بخره ... تو همین گیر و دار بابا جونم  ( بابابزرگ ) یه کاپشن خوشکل برا اسی  ( دائیم !) خرید ... منم که با سابقه در زمینه ی دو دره بازی .... کاپشنه رو دو در کردم و بابا جون یه دونه دیگه برا اسی خرید ...

خلاصه من کلی از کاپشنه خوشم اومد ...  آخه توش به حدی گرم بود که حس می کردم یه بخاری به خودم بستم ! و این همون چیزی بود که برای کم کردن روی ننه سرما نیاز داشتم ! حالا بگذریم از اینکه ننه سرما کوتاه نیومد و چی کارا کرد ...

اون روزا گذشت و گذشت تا اینکه دوباره ننه سرما از راه رسید ... منم خوشحال از اینکه با کاپشنم می تونم حالش رو بگیرم ... ( آخه از این همه کاپشنی که داشتم و دارم هیچ کدوم به پای این یکی نمیرسه ... ) یه دو سه روزی با کاپشنم می رفتم و میومدم تا اینکه پسر عمه های نازنینم تصادف کردن و  ...  یه روز قرار شد بابا بره تهران ... لباسش رو پوشید و داشت از در می رفت بیرون که چشمش به کاپی جونم ( همون کاپشنم ! ) که دو در آویزون بود افتاد و در یه حرکت ناگهانی کاپشنم رو تنش کرد و هرچی بهونه ردیف کردم توجه نکرد و با همون رفت تهران ... بعد از چند روز لحظه شماری خلاصه بابا و کاپی جونم برگشتن ... اما چشتون روز بد نبینه ... بابا بود و کاپی جونم نبود ... کاشف به عمل اومد که چون مجتبی ( پسر عمه ی عزیزم !!!! )  هم عین من سرماییه و دیده کاپی من چه گرم و نرمه ... کاپشن منو با مال خودش عوض کرده .... منم کلی غمگین ناک و گریه ناک آلود زنگیدم بهش و ....

بابا یه بار دیگه رفت تهران و یادش رفت کاپشنم رو بیاره ( البته من که می دونم مجتبی می خواد کاپی جون منو دو در کنه !) عمه هم رفت و باز کاپی منو نیاورد و مجتبی خان دو دره باز می خواست بره بوشهر برا کار مرخصی و اینا ...  کاپشنم رو با خودش برد ... ولی بعدش شنیدم کاپشنم رو داده به دوستش که برگردونه تهران ... ( البته فکر کنم دوستش هم می خواسته کاپشن خوشکل منو دو در کنه ! ولی روش نشده ...  ) الآن کاپشن من تهنایی تهرانه و منم اینجا با کاپشن بی ریخت مجتبی و کاپشنای خودم ... تازه شم اینا اصلا مثه اون گرم نمی کنن !!! کاپشنم هم سر جوونی آواره و در به در شد .... من شمال بودم و اون جنووووووووب !‌!!

حالا ازتون می خوام که دعا کنید من و کاپشنم هر چه زودتر تر به هم برسیم ... ایشاا... به آرزوهات برسی جوون ...   خیر از جوونیت ببینی ... تو قرعه کشی بانک کشاورزی 206 ببری ! ... رتبه ی یک کنکور رو بیاری ... و .... ( هر چیز دیگه ای هم که می خوای تو نظرا بگو تا برات همون رو از خدا بخوام ... می دونی که اون بالا پارتی دارم ! )

 

نتیجه ی اخلاقی : ایها الناس دو دره بازی آخر و عاقبت نداره !‌ ببین کی بهت گفتم ...

 

مسابقات آسیای هم که آخر حق کشی و ناداوری و ... بود !  واقعا دم این چشم بادومی ها و عربا گرم ...  ما صمیمانه ازشون تشکر می کنیم که مدال های طلای بچه های ما رو بی هیچ چشم داشتی ( ! ) تبدیل به نقره و برنز کردن ... !

 

حرفای در گوشی :

 

* خدایا بابت همه چیز ممنون !  

* به هیچ کس ربطی نداره ! ( چی ؟ ... اینم به خودم مربوطه ! )

* حالم به هم میخوره از آدمایی که دوچرخه سواری رو بزرگترین گناه ممکن برا یه دختر می دونن ولی  […] رو اشتباهی که ممکنه از هر کسی سر بزنه !

* کار به جایی رسیده که بابا و مامان هم بهم میگن غرور اصلا چیز خوبی نیست ! ( هرچند غرور رو خودشون بهم یاد دادن و خودشون ... )

* من هر کاری دلم بخواد انجام میدم ... راهنمایی کسی رو نیاز ندارم .... نمی دونم اینو به چه زبونی باید بهت بگم ؟!‌ لطفا دلت برا من نسوزه ... ( با شما نیستم بابا !حالا دلت می خواد بگو :  با من بودی ؟! )

*   Don"t forget just impossible is impossible !!!

*  خیلی جالبه من همیشه باید شرایط رو درک کنم ... اما نمی دونم کی قراره یکی حرفای منو بفهمه و ...  !

* حالم از دروغ به هم میخوره ... اینو بفهم لطفا !

* یه نویسنده ی جدید هم به وبلاگ اضافه شده ... آدم برفی رو میگم دیگه !

* جدیدنا از ===>  خیلی خوشم میاد ... نمی دونم چرا ؟!  

 

 

خوش باشید ...

رویاهاتون سبز و آرزوهاتون آسمونی

نظر بذارید هم بد نیستا !

یا حق

 

 یکشنبه 19 آذر1385ساعت 8:51 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:3 صبح )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 3
>> بازدید دیروز: 29
>> مجموع بازدیدها: 49864
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب