سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 51 * چرا پستام اونی که باید نمیشه ؟!

سلام رفقا

به من ربطی نداره ... چی ؟! خوب اینکه خوبید یا نه دیگه ... آخه اگه خوب نیستین برا چی نشستین وبلاگ منو می خونین ؟! ... چه ربطی داشت ؟! خودمم نفهمیدم ... بی خیال ...

 

مریم می گفت امروز تو مطبوعاتی به نفر اومده بود دنبال تست برا کلاس اول دبستان می گشت ... خدائیش همه مدلی دیده بودیم جز این نوعشو ... ! این طور که پیش بره از سال های بعد دم در مهد کودک ها و آمادگی ها می نویسه با تضمین 100% قبولی در معتبر ترین دانشگاههای ایران .... والاّ !!!

این کنکور هم همونطور که قبلا ذکر کردم کنتوره ...  الآن حس توضیح دادنش نیست ... خودت برو بخون ... !

این چهار شنبه ما رو مودبانه از کلاس شوتیدن بیرون ... رفته بودیم امتحان شیمی بدیم ... ( برا اولین بار ! ) بعد از امتحان طبق معمول شلوغ بازی می کردیم ... یهو دبیره گفت شما نمی خواین برین خونه ؟! با کمال پرروئی گفتیم بریم ؟!  گفت : آره ! ما هم از خدا خواسته ... د برو که رفتی ... !

 

می خوام یه داستان براتون تعریف کنم ... داستان  : « من ِ شنل قرمزی ... »

یکی بود یکی نبود ... زیر گنبد کبود یه شنل قهوه ای بود ( خودمو می گم ... آخه هر چی تو کمد گشتم دنبال یه لباس قرمز که بتونم به عنوان شنل ازش استفاده کنم هیچی پیدا نکردم !‌) که مامانبزرگش رفته بود سوریه و بابابزرگش خونه تهنا بود ( دائی کوچیکه ام چون به سن قانونی نرسیده کسی محسوب نمیشه ! وای اگه اینجا رو بخونه ! ) این شنل قهوه ای قصه مجبور میشه که هر روز ظهر نهار بابابزرگشو ببره خونه شون ... مامانش هر روز یه سبد پر از غذاهای خوشمزه میده دستش و میگه :با دوچرخه ی قرمز خوکشلت جیک ثانیه غذاهای باباجون رو ببر و بیا ... چهار پنج روزی به خوبی سپری شد تا اینکه یه روزی داداش کوچیکه دو چرخه رو بر میداره و شنل قهوه ای قصه مجبور میشه پیاده راه رو گز کنه ... تو راه همه ی برو بچز جنگل رو میبینه ... اما از اونجائی که باباجون منتظره وانمیسته ... ( چه دختر خوووووبی ! ) میره و میره تا اینکه به یه آدم مشکوک میرسه ... بعله ... همون آقا گرگه ی معروف قصه ... که تازه از فرنگ اومده ( البته اینو از ریخت و تیپش می گما !) موهای های لایت شده با اون مدل خنده دار ... با یه شلوار راسته که فکر کنم با وصله هایی که روش بود احتمالا از پدر جدّ جدش بهش ارث رسیده بود ... اون کتانی سفید با مارک adidas  و اون T-shirt خوش آب و رنگش و ...  ( برا توصیف این صحنه کافیه ! ) یهو شنل قهوه ای قصه صدای یه خانومی رو میشنوه که میگه : شنل قهوه ای خانووووم ... ؟!!!یه نیگا به اینور و یه نیگا به اونور ... نه خبری نیس ... متوجه میشه که اون صدای خانوم نبوده ... صدای همین آقا گرگه ی خودمونه ... آقا گرگه میگه : « […] » ( به دلیل مسائل امنیتی سانسور شد ...!‌) خلاصه این آقا گرگه ی خوش تیپ قصه شنل قهوه ای ما رو تا دم خونه ی بابا جونش همراهی میکنه ! اما از اونجائی که بابا جون شنل قهوه ای رو خوب میشناسه جرأت نمیکنه پاشو بذاره تو خونه ... حالا بگذریم از اینکه شنل قرمزی برای یه راه 5 دقیقه ای نیم ساعت آقا گرگه رو پی خودش کشوند ...

شنل قهوهای میره تو خونه و آفا گرگه دم در مثلا منتظر می مونه ... شنل قهوه ای هم وقتی میبنه آقا گرگه پررو شده غذاهای بابا جونشو میده و از در پشتی خونه جیم میشه ...

فردا که دوباره میاد تا غذای بابا جونشو بیاره میبینه اونجا شلوغ پلوغه ... کاشف به عمل میاد که آقا گرگه رو به خاطر مزاحمت برای 4 نفر دیگه مثه شنل قهوه ای عزییییز دستگیر کردن و می برن آب خنک بخوره ! ( تو بشنو و باور نکن !‌)

 

نتیجه ی اخلاقی : این آقا گرگه های جدید نیاز به یه گوشمالی اساسی دارن ! راستی حواستون باشه راحت دم به تله ندینا !

 

نقطه ته خط :

  1. این داستان کاملا حقیقی است ... البته با مقدار نسبتا زیادی سانسور !
  2. من کی گفتم آقا گرگه پسر همسایه ی بابا جونم بود ؟!
  3. به دلیل سانسورهای بیش از حد و خواب آلودگی زیادم ... اونی که می خواستم نشد !

 

حرفای در گوشی :

1-     خیلی سعی کردم اما نشد به این جمله عمل کنم : « چیزی رو که نمی تونم بدست بیارم رو فراموش کنم و چیزی که نمی تونم فراموش کنم رو بدست بیارم » ( قابل توجه بعضیا !)

2-     همیشه غم انگیزترین و سخت ترین لحظات رو کسی واست می سازه که زیبا ترین و شیرین ترین لحظات رو واست ساخته بود ! ( باور کن !‌)

3-     منم تارزان عصر باغچه ! ‌( شرط می بندم نفهمیدی !‌)

4-     دارم سعی می کنم بازم مثل قبل بنویسم ... اما نمیشه ... نمیششششه !

5-     خدایا !‌ بیا این دلم مال خودت ... آره ... مال خود خودت ... هرکاری هم دلت می خواد باهاش بکن ... شنیدی که می گن : « مال بد بیخ ریش صاحبش !‌»

۶-  چه قدر بد بیاری ؟؟!!! ... عمو رضا تو C.C.U  ... تصادف مرتضی و مجتبی و ...  بیچاره عمه !!!

۷-  سرم شلوغه و نمی تونم قالب رو رو به راه کنم ! شما به بزرگی خودتون ببخشید !

 

وقت ندارم نطر بذارم ... البته یه کمی هم قهرم ... به هر حال خوش باشید

نظر هم یادتون نره

 سبز باشید و آسمونی یه کمی هم  نارنجی!  

یا حق

 

پنجشنبه 25 آبان1385ساعت 10:15 بعد از ظهر

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:52 صبح )
»» 50 * به زودی در این مکان یک عدد پست نوشته می شود !!!

سلام !

می بینم که همه قاطی کردید ...

بابا میتیل نارنجی شخص شخیص خودمم ! آها خودم کیم ؟! معلومه سبز آسمونی ... فاطیما ... فاطمه ... شناختی؟ نه ؟؟؟ خوب یه دونه بزن تو سرت تا یادت بیاد ...

فقط اومدم شما رو از این سر در گمی در بیارم و بگم که همچنان قهرم !

فعلا

خدا حافظ کوچمولوها

چهارشنبه 24 آبان1385ساعت 10:18 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:48 صبح )
»» صفا 7

سلام به همی دوستان گل و طرفداران پراپا قرص وبلاگ ورود ممنوع

خوب بزارید یه تبیرک به برو بچ قرمز  و یه تسلیت هم اول به خودم و بد به همه دوستان ابی پوش

اول از اینکه حالم زیاد خوب اون طور که شما فکر میکنید نیست از کابوس های شبونه که بگزریم

اول و بد ترین خبر اینکه از تیم ملی خط خوردم این بار ۱۰۰ هست فکر کنم البته این دفعه با دلیل بسیار محکم اوم باختم در مسابقات اسیایی که هفته گذشته در کشور عزیزمان برگزار شد این عزیز با اون عزیز خیلی فرق داشت دقت کردی

گر چه دلتنگی ما دیگه مهم نیست ولی خیلی وقتا یاد اونایی که یه روز رویای زندگی ادم بودن خیلی ازار دهنده هست و امید دارم فقط در مورد من باشه

دیگه همین  خبرای مهم این روزهای گذشته هست

من در مورد این دوست نارنجی چیزی نمیدونم کی هست و از کجا اومده و میخواد به کجا ها برسه

ابی باشید اسمونی

(یا علی )

چهارشنبه 17 آبان1385ساعت 9:30 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:46 صبح )
»» 49 * تا اطلاع ثانوی .... قهر ...

سلام رفقا

قبل از هرچیز بگم ... تا اطلاع ثانوی با همه تون قهرم ... دیگه هم برا وبلاگ هیچ کدومتون نظر نمی ذارم ... فکر نکنم سر هیچ کدومتون از من شلوغ تر باشه ... یه نظر ناقابل که این همه کلاس گذاشتن نداره ... داره ؟!

البته از یه سری از دوستام خیلی بهم لطف دارن و همیشه نظراشون کلی بهم انرژی مثبت میده ... !

اما با همه ی این حرفا .... قهرم ..... !

*

پرسپولیسی ها تبریک و استقلالی ها ...

 

و ندایی که به من می گوید ...

گرچه شب تاریک است ،

دل قوی دار ...

سحر نزدیک است !

 

عجب شانسی دارم من ... این روزا هر بار که پام رو از خونه بیرون می ذارم ... یا تصادف میشه ... یا دعوا ... خودمم موندم ...

کلاس فیزیکمون در یه حرکت ناگهانی و بی سابقه تعطیل شد ... تو این 2 سالی که من کلاس فیزیک می رم این اولین باره که بدون مناسبت و به خاطر مشکلات دبیرمون تعطیل میشه... این طور که شنیدم پسر دبیرمون تصادف کرده و زده یه نفر رو شل و پل کرده ... یه سری هم میگن که طرف رو کشته ... نمی دونم ؟!

الآن داشتم شیمی می خوندم ... یعنی نیم ساعت پیش ... یهو تلفن زنگید ... منم خونه تهنا بودم ... گوشی رو برداشتم میگم بفرمایید ... یه خانمی از اونور خط پرسید :  ببخشید اشتباه گرفتم ؟! بعدش هم تا من به خودم بیام  گوشی رو قطع کرد ... !!! بهانه ی خوبی شد که یه کمی بخندم ...

راستی این شبا ماه رو دیدید؟‌! خیلی خوشگله ... مگه نه ؟!

الآن تقریبا وسط آذر ماه هست ... اما ما هنوز بارون درست و حسابی ندیدیم ( خدا رو شکر! ) انگار نه انگار وسط پائیزه ! اون از اردیبهشت که تا اواخرش کاپشن تنمون بود و اینم از ...

*

تا حالا کسی رو دیدین که چون خانواده اش نمی تونستن خرج تحصیلش رو بدن درسش رو ول کرده باشه و با سن کمش بره سر کار ؟! یا کسی که چون پدرش نمی تونست مخارج زندگیش رو بده تن به یه ازدواج اجباری بده ؟!

سخت ترین لحظه اش اینه که وقتی ازشون می پرسی شرایطت چه طوره ؟ مجبوره بگه راضی هستم ... شکر ... !

خدایا شکرت ... چون من نمی تونم یه لحظه هم جای اونا باشم ...

*

امان از این آقایون راننده ی پر ادعای سیگاری ... ( ببخشید ... قصد توهین ندارم ! ) آخه یکی نیست بهشون بگه : آقای عزیز درسته سند ماشینت به اسم خودته ... و جزو اموال شخصی ات محسوب میشه ... اما جز خودت 4 نفر دیگه هم دارن ازش استفاده می کنن ... اینکه کلی دود می کنی تو ریه ات و به خودت ضرر میرسونه به کنار ( به ما چه ؟!) ... بقیه چه گناهی کردن ؟ ها ؟

*

مامانبزرگام دارن میرن سوریه ... آخ جون سوغاتی ... !

*

کتانی های سفید جدیدم رو به پا کردم و آماده شدم برای دویدن ... اما تنها وقتی که با صورت به زمین افتادم فهمیدم... بندهای کتانی ام رو نبسته ام ...

 

راستی ... به کجا می برد این امید ما را ؟!

( یه سریال داشت از تویزیون پخش می شد ... این جمله رو یکی از بازیگرا گفت ! من نمی دونم چه سریالی بود ... ؟! )

 

 

سبز باشید و آسمونی بمونید

یا حق

 

  نوشته شده در  یکشنبه 14 آبان1385ساعت 10:35 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:43 صبح )
»» 47 * 48 * سیاه ... سفید ... خاکستری ....

47 :

خداوندا ! تو خود دانی که  انسان بودن و ماندن چه دشوار است

                          چه رنجی می برد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

 یکشنبه 7 آبان1385ساعت 0:17 قبل از ظهر 
 

 

48 :

حال سلام و احوال پرسی نیست ...

بابام راست میگه ... بین این همه آدم سیاه و خاکستری آدمای سفید مثل وصله ی ناجوری میمونن که تو ازدحام سیاهی ها گم شدن ...

راستی تو می دونی من سفیدم یا سیاه یا خاکستری ؟ ( نترس کاری به کار تو ندارم ... رنگت مال خودت ... رنگ منو بگو ! )

سبز باشی و آسمونی بمونی

یا حق

 

Added :

* پست قبلیم رو تو یه حرکت دیوانه وارانه پاک کردم ....

* قالبم هم به هم ریخته ... یکی داوطلبانه درستش کنه ممنون میشم ...

* کی بلده پسورد وبلاگ رو بزنه ؟! خبرم کنید زوووووووووووود .... !

* التماس دعا !

 
چهارشنبه 10 آبان1385ساعت 11:20 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:41 صبح )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 12
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49111
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب