سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 36

رودسر قشنگ من

 

*** با تشکر ویژه از نگار . بابت عکس ها !

کوچه ی خوشگل قبلی نگار اینا !!!

 

رودخونه ای که من خیلی دوستش دارم ! ( همینطور دوستام !)

 

 

  جمعه 13 مرداد1385ساعت 0:59 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:13 صبح )
»» 35

دلم تنگ میشه

 

سلام سلام سلام !

خوبید دوستان؟

خوش می گذره ؟

تابستونتون چه طوره؟

مال من که فقط می گذره ! نه خوبِ خوب نه بدِ بد !

آخ که چه قدر بده آدم یه سال دیگه کنکور داشته باشه و مجبور باشه تابستونش رو به پای کنکورش بریزه !

البته اصلا مهم نیست ! می دونید چرا؟ به قول یه نفر : ایرانی می تواند !! پس من هم می تونم ! مگه نه؟

مگه من چه چیزم کمتره ها؟ ها؟ ایشاا... سال بعد که از اتفاقای امیر کبیر براتون نوشتم می فهمید چی می گم ! (حال می کنید اعتماد به نفس رو ؟ )

این کاپیتان حرف جالبی می زنه : « چون می گذرد غمی نیست ! » راست میگه !

 

حالا من بعد از سه هفته اومدم با یه عالمه حرف . اونقدر زیاده که می ذارمش تو دو تا پست . هرکی بیکاره می تونه بخونه ! راستش اینا خاطره های بهترین روزای زندگی من تو این 17 ساله . دوست دارم همه ی اینا رو یه جا بنویسم که 10 سال دیگه ( البته اگه خدا بخواد تا اون موقع باشم ! )  یادم بیاد که کی بودم و کی هستم ! دوست ندارم عوض بشم و مثل بزرگترا به خاطر مشکلات زندگی و این حرفا شخصیتم عوض بشه ! اینا می تونه کمکم کنه ! پس اگه زیاد شد به دل نگیرید . خوش حال میشم بخونید . اما اگه نخونید هم دلخور نمی شم ! ( منطق رو حال کردی؟!! ) همه که عین من بیکار نیستن. مگه نه ؟ ولی پیشنهاد می کنم گزارش همایش آیندگان رو بخونید ! هرچند نمی تونم خوب توصیف کنم ! اما همین کافیه تا ببینید اونجا چه اتفاقی افتاد !

 

بالاخره بعد از سه سال اون روزی که ازش می ترسیدم از راه رسید . می دونین چی؟ بعد از سه سال تحصیل آبرومندانه تو مدرسه ی رضازاده ( بدون حتی یه تعهد انظباطی ! که این در نوع خوش بی نظیره که با تمام کارهایی که کردم تعهد که هیچ نمره ی انظباطم کمتر از 20 نشد و این همواره باعث خجالت منه ! هر کاری کردم که حدأقل بشه 19 نشد که نشد!!! ) پرونده ی تحصیلی مون رو زدن زیر بغلمون گفتن برید به سلامت !

سه سال عجیب غریب که هر سالش یه جور بود ! یکی پر از شیطنت , یکی پر از درگیری و یکی دیگه پر از کارای عجیب غریب ! دلم تنگ میشه !

برای مدرسه ی رضازاده , کلاس اول 02 , کلاس 06 ( دوم ریاضی ) , کلاس 09 ( سوم ریاضی ) میز دوم ردیف سمت راست ( جالب اینجاست هر سه سال میز دوم ردیف سمت راست جای من بود !!! ) , برای درگیری های سال دوم ( کلاس خود به خود دو سه گروه شده بود ! یادمه اون سال من و نگار دوست که هیچی از دشمن هم بدتر بودیم , سر چی؟ نمی دونم ! ) ,  برا اون حیاط بزرگش , زمین فوتسالی که بعد از سه سال بالاخره ردیفش کردیم , دروازه های فوتسال کار درستش , برا باغچه ی کلاس 09 , برا آقای اسلامی ( مستخدم با نمک مدرسه ) , برا پنی جون مدیرمون و اون رنوی مشکی اش ( که بالاخره امسال موفق شدم سوار ماشینش بشم !!! رنو سواری اینقدر کیف کردن نداره اما وقتی بحث کل کل میاد وسط اوضاع فرق می کنه!!! ), برا خورشید خاله معاونمون که اون اوایل فکر می کرد من از اون بچه شرای خیلی پررو هستم !!! اواخر هم چپ می رفت می گفت به جای شیطونی درس بخون , راست می رفت می گفت اینقدر با این کامپیوترت مخصوصا اینترنتش ور نرو! نمی دونم چه ربطی به این یکی داشت !!! , برا زُلی جون ( یکی دیگه از معاونای مدرسه ) که اون نگاههای مشکوک و موشکافانه اش از بالای عینک هیچ جا دست از سرمون بر نمی داشت !, برا اون دبیر فیزیک بداخلاق ( محبوبه ی شب من ! شبا از ترسش خوابم نمی برد! ) که سه سال تحملش کردیم, برا اون دبیر ریاضیات مهربون (که تو این سه سال تمام درسای مرتبط با ریاضی رو دبیرمون بود! رقی جون رو می گم ! ) , برا معاون پرورشی ( نسرین خانوم ! ) مدرسه که همه جا یه دوربین یاشیکا دستش بود و از در و دیوار عکس می گرفت , برا اون دبیرای عربی بدبخت ( مخصوصا سال آخر ! ) که چون از درسشون بدم میومد چشم دیدن منو نداشتم , برا اون دبیر تاریخ لعنتی که تمام امسال باهاش درگیر بودم , برا کارگاه کامپیوتر که بهانه ی خوبی برا جیم شدن از کلاسا بود , برا اون دبیر ادبیات ریزه میزه , برا دوستایی که تو سالای پائین تر بودن , مثل سارا , برا برادرزاده ی مدیرمون که امسال فقط به فکر این بودم که از دستش خلاص بشم!!! ( نمی دونم چه گیری داده بود به من همیشه بهم چسبیده بود ! فکر کنم نفوذی مدیرمون بود !!! ) , برای اون کاجی که یه هفته بعد از اینکه اونو کاشتن تو مدرسه سر یه رو کم کنی زدم و سرش رو شکستم!! ( اونقدر دلم سوخت ! البته از قصد نبودا !!! ) , برا تریبون مدرسه که همیشه دوست داشتم اون بالا بمونم اما هردفعه یکی بود که می گفت: « بیا پائین از اون بالا! می افتی بچه جون!!! » , برا دبیر دین و زندگی سال آخر ( مگه چند سال من سن دارم ها؟ ) که اگه دستاش رو می بستیم لال می شد ! به درد بچه های نا شنوا می خورد , شاید هم ما رو با اونا اشتباه گرفته بود ! از اون هیچی بعید نیست!, برا اون دبیر دین و زندگی سال اول که همای سعادت که احتمالا یه مگس بود رو روی سرم دیده بود , برا دبیرای زبان انگلیسی که اگه چاره داشتن منو سر کلاس راه نمی دادن چون سر زنگاشون همه کار می کردم جز گوش کردن به درسشون ! خدا رو شکر هیچ وقت هم نتونستن حال منو بگیرن چون تنها درسی که توش حتی بدون خوندن تسلط دارم زبانه!!! ( به قول مامانبزرگم : بزنم به تخته! ) , حتی برای اون دبیر کامپیوتر غرغروی از دماخ فیل افتاده ! وقتی با قاطعیت رو به ما می گفت حرف نزنید حسابی رو اعصابم راه می رفت ! , حتی برای اون لیست های نمره هامون که آخر نشد یه تغییر اساسی تو نمره ها بدم یه کم بخندیم ,برا اون دبیر زیست سال اول که فامیلی هامون عین هم بود , سپرده بودم بچه ها سرکلاسش منو صدا کنن خانوم جعفری اون هم بر می گشت می گفت بعله؟ بفرمائید! ( خیلی هم پاستوریزه حرف می زد که همینش کفر منو در می آورد! )  بچه ها می گفتن با شما نبودیم با اون خانوم جعفری بودیم وای که چه قدر می خندیدیم ! ,  برا دبیر جغرافیای سال دوم که از بس ساده بود راحت می شد سر کارش گذاشت با اون امتحانای جالبش که از 22 نمره بود اما نمی دونم چه طور جمع که می کرد نمره می شد 20 ( شاهد ماجرا هم نگار ! سر یه امتحان با چهار تا این ور اون ور زدن نمره ها از 15 اومد 19.5 ! تازه از این ناراحت بود که چرا نکردش بیست ! می دونست که ضایع میشه !), خدائیش خیلی آدم جالبی بود!!! ( یادم نمی ره پارسال برا تولدم یکی از بچه ها یه موش خریده بود که خیلی واقعی می زد و خوبیش این بود که کوک می شد . تو مدرسه اونو بهم داده بود من هم یه لحظه شیطونه رفت تو جلدم اونو کوک کردم ول کردم وسط کلاس البته نه من نبودم فکر کنم سعیده بود , چه قدر اون روز خندیدیم از ترس رنگش عین گچ شده بود ! )برا اون مشاوره که فکر می کرد من به تمام پیشنهاداش از جمله بی خیال شدن کامپیوتر و اینترنت عمل می کنم ! می دونید این ور رفتن من با کامپیوتر و خصوصا استفاده ی بیش از حدم از اینترنت شده بود معضل مدرسه ! ( یه روز به حدی بد زیر آبمو پیش مامان زدن که وقتی اومدم خونه دیدم مامان می گه امروز باید کامپیوتر رو از اتاقت بیاری پائین و بذاری تو اتاق کوچیکه!!! ) , برا کتابدار مدرسه که همیشه یا داشت یخ می کرد یا داشت چرت می زد!  و خلاصه برای تک تک روزهای دبیرستان رضازاده دلم تنگ می شه !

امیدوارم تو این مدرسه ی جدید هم خاطره های خوبی داشته باشم.

 

بقیه ی حرفا بمونه برای بعد !

شاد باشید و سبز و آسمونی

یا حق

 

ته تهای ذهنم اینا پرسه می زد : ( بی سوادا هم بهش می گن ته ورقی ! نه ! چی می گن ؟! آها ! پا ورقی ! همون پاورقی !!! )

 

* داداش بهرام به اولین پست آبی آسمونی اعتراض کرده و گفته چرا دانشجوی اخراجی باید مرد باشه و زن نیست ! به من ربطی نداره خودتون با هم کنار بیاین . آفرین بچه های خوب !

 

* این روزا یه اتفاق بد افتاد . محمد ( یکی از پسرای فامیل ) که فقط چند ماه از من بزرگتر بود تو یه تصادف فوت کرد . خودش که هیچی رفت و از این دنیای لعنتی خلاص شد . دلم برا خانواده اش می سوزه . سخته ! خیلی سخته ! می گن یه عالمه آرزوی بزرگ داشت . عجب شبی رفت به دیار باقی ! شب آرزوها . بهش خیلی حسودیم شد !

 

* راستی شما می دونید دوچرخه سواری چه مشکلی داره که هر بار سوارش میشم همه چپ چپ نیگام می کنن ؟ ( البته کیه که توجه کنه ؟ منم پر رو !!! )

 شنبه 7 مرداد1385ساعت 10:46 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:11 صبح )
»» 34

 

راستی جوک جدید رو شنیدید؟

فاطیما کنکور می دهد !

 

آره بابا خودمو می گم ! جاتون خالی عجب کنکوری بودا ! کنکور آزاد رو می گم ! البته کنکوری که من دادم از نوع آزمایشی بودشا ! چه قدر اون روز خندیدیم ! این روزا اونقدر استرس دارم که اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم ! فقط لحظه شماری می کنم برا نتیجه ! ( اینو خودم به خودم می گم : « آره جون خودت !!! » )

این تابستون هم که عجب تابستونی شده ! در طول هفته یه روز خالی ندارم ! ( البته دارم , یکشنبه ها ! ) مثلاً: شنبه ها صبح باشگاه بعد از ظهرا بکوب برو لاهیجان کلاس شیمی ( با اون دبیرش !!!) بعدش بیا لنگرود کلاس هندسه ی تحلیلی ( با یه دبیر مهربون با قیافه ی آقایون قصاب !!! ) بقیه ی روزا هم دست کمی از شنبه نداره ! مشت نمونه ی خرواره !

آها می خواسم اینو بگم که ما تو شهرمون یه بازاری داریم که روزای یکشنبه دایره . تو این بازار هرچی بخوای داریم . از میوه و سبزی بگیر تا ذفتر و کتاب و لباس و این چیزا . یا به قولی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ! حتی مرغ و خروس و اینا هم می فروشند ! ( آخه مردم از روستاهای دور و نزدیک میان برا فروش تولیدات خودشون ! ) فکر کنم کمتر خانواده ای باشه که تو این روز یه نماینده تو این بازار نداشته باشه . البته من از محیط بازار خوشم نمیاد ( و البته کاری هم ندارم که بخوام برم اونجا ! فکر کنید یه زنبیل تخم مرغ بگیرم دستم برم برا فروششون ! واااااااای چی میشه؟!!) شاید تو این شش سالی که داریم اینجا زندگی می کنیم شش بار تو اون بازار نرفتم . ولی تصمیم گرفتم حالا که یکشنبه ها بیکارم از این به بعد برم یکشنبه بازار !!! نظرتون چیه؟! ( نگار جون و الی خانوم شما هم با من میاین دیگه؟!) به نظرتون چی میتونیم ببریم برا فروش؟

سه شنبه یه مسابقه ی تدارکاتی داشتیم با تیم آستانه ی اشرفیه . آقا چشمتون روز بد نبینه . این مجله ها که عکس این آقا بادکنکی ها رو می زنه رو حتماً دید مگه نه؟ اونا که بازو دارن این هوا ! حالا کله ی اونا رو برداربد کله ی یه خانوم با سنی بین 20 و 30 سال رو بذارید . بعد یکی مثل من رو که با یه باد 4 بار دور خودم می پیچم رو تصور کنید !!! ( البته این منی که می گم من نیستما ! من خیلی هم قوی هستم ! گفته باشم! ) حالا بگید ببینم ما می بریم یا اونا ؟ معلومه خوب اونا . اونم تو زمینی که به جای فوتسال فکر کنم زمین والیبال بود از بس کوچیک بود ! 4 به 3 واگذار کردیم . وسط بازی یکی از یاراشون که روی من رو در بلند قدی کم کرده بود دم دروازه ی خودمون هلم داد و با آرنج کوبید تو بینیم ! ( همون دماخم !) من هم دیدم مثل اینکه اومدیم مسابقه ی بوکس با یه ضربه ی جانانه تو شکمش حالش رو گرفتم ( البته من از روی عمد نزدم اما مثه اینکه اونا یادشون رفته چی دارن بازی می کنن ! ) اوضاعی بود برا خودش ! اگه می شد یه دو سه تا عکس بذارم حتما این کار رو می کردم تا تناسب تیم ها رو ببینید ولی حیف که . . .  

جمعه 13 / 5  یه بازی داریم در صورت برد وارد لیگ می شیم در غیر این صورت بای بای لیگ !!! ( البته ممکنه دروغ باشه این حرف , چون مدارکمون رو تحویل گرفتن ! )

دعا کنید که بریم تو لیگ ! شهرداری ( اسپانسر تیم ) اعصابمون رو داغون کرده ! انتظار بی جا دارن !

 

 7 مرداد1385ساعت 10:20 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:6 صبح )
»» 33

همایش آیندگان

 

سلام

خوبید؟ اوضاع و احوال چه طوره؟ خوش می گذره دیگه تابستون ؟

فکر کنم متوجه شدید یه مدتی نبودم ! ( نمی گم کجا بودم تا بمونید تو خماری!)

راستی همین الان بگم پست این دفعه یه کم بوی نم میده ! آخه بعضی قسمتاش رو خیلی وقته نوشتم . اما موقعیت نبود بذارم تو وبلاگ . شما به تاریخ مصرفش کاری نداشته باشید ! آفرین دوستای خوب من ! یه چیز دیگه که باید بگم اینه که این پست یه کم طولانیه . ( یکی نیست بگه کدوم پستت کوتاه بوده که این دومی باشه؟!! )

 

دومین همایش بزرگ دانش آموزی آموزش و سنجش

آیندگان

چند روز پیش یعنی یکشنبه اول مرداد رفته بودیم یه همایش . از دعوت شدنمون تا آخر همایش واقعا عجیب و جالب بود . خودتون بخونید !

وسط خیابون مسئول برگذاری همایش رو دیدیم و همونجا دعوت شدیم و کارت برامون صادر شد به عنوان مهمون افتخاری ! حالا بشنوید از همایش !

چشمتون روز بد نبینه . همایش تو سونمای رودسر برگذار شد ! ( سونما = سونا + سینما ! ) دم سونما که رسیدیم دیدیم چه خبره ؟ خر بیار باقالی بار کن ! دارن تعمیرات انجام می دن! گفتیم حتما لغو شده . اما نه! وقتی رسیدیم دم در همه دست از کار کشیدن گفتن تا لباساتون کثیف نشد بپرید تو سالن ! ما هم کفشا رو در آوردیم ( ببخشید کارتا رو در آوردیم ! )رفتیم تو !

به به چی می بینی؟ یه سالن تاریک و گرم که فقط یه پنکه رو سن به چشم می خورد و کل سالن رو با 8 تا لامپ از نوع کم مصرف روشن کرده بودن ! تازه اون پنکه به سمت پرده ی سالن می چرخید ! اوضاعی بود برا خودش !

یه طرف آقایون و یه طرف خانومای عزیز نشسته بودن ! ( اشتباه کردم یه نارنجک با خودم نبردم . اگه اونجا رو منفجر می کردم کلی از رقبای کنکورمون رو از سر راه بر می داشتم ! ) با اینکه تو مراسم فقط دخترا و پسرا بودن و به تعداد انگشتای دست مسئول , اما به جای اینکه این وری ها حواسشون به اونوری ها و حواس اونوری ها به این وری ها باشه ( می دونید چی می گم که ؟! ) همه حواسشون به بالا بود و چهار چشمی سقف رو می پائیدن ! می دونید داشتن به چی فکر می کردن؟ به اینکه اگه یه موقع سقف شروع کرد به ریختن سریعترین راه برا بیرون رفتن کدومه ؟!

من و الهه و نگار بودیم که بعدش سپیده هم بهمون اضافه شد ! تقریبا تو ردیف های وسط نشسته بودیم . و داشتیم فقط می خندیدیم . آخه رو سن اتفاقای جالب می افتاد . به جز ما چهار تا و چند نفر دیگه همه یه سری به بالای سن زده بودن . اولی میز رو می برد چپ دومی می آورد راست . سومی گل می برد . چهارمی پارچ آب . پنجمی لیوان , ششمی دستمال کاغذی , هفتمی هم دید همه رفتن بالا چرا اون نره؟!! اومد کلاس بذاره پله ها رو دوتا یکی بره بالا که چشمتون روز بد نبینه ولو شد وسط پله ها و سالن از خنده منفجر شد ! طفلی رفت و یه ساعت دیگه برگشت ولی دیگه جرأت نکرد بره بالای سن !

مهمون ویژه ی این برنامه خانوم مهدیه الهی قمشه ای بود ! همه جا رسمه که از مهمونای ویژه با دسته گل استقبال می کنن اما اینجا با یه شاخه گل که اونقدر این دست اون دست کرده بودنش پلاسیده بود , استقبال کردن !

اول برنامه یکی رفت پشت تریبون و شروع کرد به دسته بندی کاغذا . ما هم دلمون رو خوش کردیم آقا مجریه و برنامه شروع میشه که بعد فهمیدیم نه خیر این آقا هم از همونایی هست که عشق سن داره و مجری سر کاریه !

خلاصه ما اون وسط داشتیم از گرما بخار پز می شدیم که سرانجام خانوم مجری تشریف فرما شدن . با دیدن قیافه ی مجری ( که همسر مسئول نمایندگی موسسه ی آیندگان بود ! ) گفتیم خدا رو شکر که مجری خانومه . با چنان تسلطی رفت بالا که ما رسماً خیالمون از بابت مجری راحت شد . اما همین که لب از لب وا کرد . حس کردیم در حال دویدن داره متن رو می خونه ! اونقدر تپق زد که ما از خجالت اون پائین ذوب شدیم ! نمی دونم اون چه جوری اون بالا دووم آورد ؟!!

میز نسبت به قد مجری اونقدر بلند بود که جز پیشونی سرکار خانوم مجری ما چیزی رو نمی دیدیم !!!! یه گلدون گل هم گذاشته بودن اون بالا تا از دیدن پیشونی خانوم مجری هم محروم بشیم !

راستی فکر کنم قرار بوده شب شعر برگزار بشه . چون به جز اون آقای روحانی که بعد می گم چیا گفت , هر کی یه شعر از خودش خوند ! حتی مجری !!!

اولین کسی که دعوت کردن یه شاعر بود از دوستای پدر نگار . من جرأت ندارم چیزی راجع بهش بنویسم . فقط بگم از اون آقایون داش مشتی بود . اون بالا اگه لنگ دستش می گرفت دیگه هیج مشکلی نبود . یکی از مصرع های شعرش هنوز تو ذهنمه !

من ز میان رخت بست , نوبت ما شد

تازه تو آخرین بیتاش یه جا اسم نگار رو آورده بود دیگه اگه یه ذره جرأت هم داشتم پرید ! ( جدا از تمام این حرفا شعر خیلی قشنگی گفته بود ! قشنگ قشنگه دیگه ! نمیشه حرفی زد ! )

بعدش نوبت یه شاعر خانوم شد که بره بالا هنر نمایی . یه جسد متحرک بود به جون خودم . اونقدر یواش حرف می زد و راه می رفت که می ترسیدم نیگاش کنم ! بدون سلام و علیک با یه صدای مردونه شروع کرد به خوندن یه چیزی که می گفتن شعره اما بیشتر شبیه دکلمه هایی بود که اوایل فیلمای ترسناک می خوندن . بعضی ها از شدت ترس ناخن هاشون رو می جویدن ! ( خودم دیدم !) جالب ترین قسمتش اینجا بود که ته هر مثلا مصرع می گفت منیرو !!! واااااااااایی خیلی ترسناک شده بود . منیرو!!!  ( من چرا جو گیر شدم؟!) بعدش نوبت یه حاج آقای رو حانی شد . رو سن دو تا میز بود . یکی برا خانم قمشه ای اون یکی برا مهمونای دیگه . حاج آقا که اومد بالا یه نفر هم باهاش رفت تا میز و اینا رو ردیف کنه ! تا طرف برگشت حاج آقا رفت نشست رو صندلی , پشت میز خانوم قمشه ای . وقتی دید همه دارن می خندن . گفت چه میشه کرد ؟  ما هم پیر شدیم دیگه !

شروع کرد به حرف زدن ! مراسم برا بزرگداشت روز زن بود . حاج آقا اومد اون بالا هرچی تونست به خانوما گفت . برگشت گفت جنبش فمینیسم کاملا احمقانه هست . خانوما نباید آزادی بیش از این بخوان که شوهرشون اجازه بده تا بازار برن . اصلا زن بهتر که از خونه بیرون نیاد و این چرندیات ! دلم می خواست چهار پنج تا حرف حسابی بارش کنم حیف که نمی شد . مردک عقده ای!

هیشکی به حرفاش گوش نمی کرد که هیچ وسط حرفاش آبمیوه و کلوچه پخش کردن . دیگه اگه 5 نفر گوش می کردن اونا هم سرگرم یه کار دیگه شدن .

اه اه رفته بود بالا می گفت : ما این کارو کردیم , اون کارو کردیم ! ولی هر اسکولی می فهمید همه اش دروغه !

دیگه به حدی گرم بود یکی دست به کار شد و دستمال کاغذی پخش کرد . یه لحظه حس مراسم ختم بهم دست داد . می خواستم بزنم زیر گریه!

بعدش هم نوبت خانم قمشه ای شد . به اولین چیزی که گیر داد گلهای روی میز بود . گفت این جمع کنید چیه گذاشتید جلو دید منو گرفته! ( حال کردما !)

عجب سخنرانی توپی بود . فکر کنم تنها سخرانی بود که من از اول تا آخرش رو گوش کردم . فوق العاده بود

البته الهه کمال استفاده رو از این مدت برد و یه اثر هنری خلق کرد که تو پستای بعدی می ذارم تو وبلاگ !

چشمتون روز بد نبینه , وقتی خانوم قمشه ای از پله ها تشریف آوردن پائین , ملت ریختن سرش , آقا امضا , امضا بده! بعد هم دونه دونه رفتن ! 

بیشتر از نصف جمعیت رفته بودن که تاره رئیس موسسه ی آیندگان ( مثلا صاحب مجلس اصلی !) اومد بالا تا حرف بزنه ! باید می دیدینش ! کارد می زدی خونش در نمی اومد . آخه قرار بود تو این مراسم از موسسه تعریف کننا . اما تنها کاری بود که انجام نشد !

اومد گفت : جهت اجرای برنامه ها به یه سمت دیگه منحرف شده , من دیگه حرفی ندارم ! خوش اومدید . ایشاا... حرفام بمونه برا برنامه های بعدی ! .

آخرش هم از من به خاطر حضورم تقدیر کردن . ( آره بابا ! جلوی همه ازم تقدیر کردن ! ) یه قسمت از کتاب فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی رو خوند ! حال کردم اساسی !!!

جمله ی آخر مجری :

ایده هاتان سبز , ایده هاتان آبی باد ( فقط یادش رفت بگه وبلاگتان ورود ممنوع باد !!! اما من خودم می گم ! )

خوب این هم از ماجرای همایش . خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت . فقط پذیرائیش رو بیشتر کنید !

 

خوب دیگه حرفام تموم شد !

به قول مجری

ایده هاتون سبز و آبی باشه

یا حق


شنبه 7 مرداد1385ساعت 10:20 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 12:59 صبح )
»» 32

عجب روزی بود سوم مرداد 1383

از 3 - 4 ماه قبلش لحظه شماری می کردم برای اون روز ! باورم نمی شد اونقدر زود از راه برسه !

چه قدر بدبختی کشیدم تا همه چیز جور شد . نمی دونم چه قدر خدا منو دوست داره که همیشه کارام رو حتی شده تو دقیقه ی آخر جور می کنه !

اولین روزای مدرسه بود که تو مراسم صبحگاه دختری رو معرفی کردن که با اولین کاروان دانش آموزی استان راهی دیار حق و سفر روحانی حج شده بود ! یادمه که اونقدر بهش حسودیم شد که نزدیک بود تو صف بزنم زیر گریه! ( اونم من که به این راحتی به اشکام اجازه ی خودنمائی نمی دم !) دو سه ماه بعدتر ثبت نام دوره ی جدید رو اعلام کردن. قبلا تو خونه یه صحبتی کرده بودم . خانواده هم یه رضایت زبانی داده بودن . اولین روز که اعلام کردن من رفتم و ثبت نام کردم . با کلی هیجان رفتم خونه . وقتی گفتم این کار رو کردم بابا گفت نمی خواستم این حرف رو این قدر دیر بگم ولی فکر نکنم بتونم هزینه رو بپردازم . و از همه مهمتر نمی تونم تو رو تنها بفرستم ! (اون موقع تقریباْ 15 سالم بود!) با این حرفای بابا دنیا رو سرم خراب شد . فردای اون روز با ناراحتی رفتم تا اسمم رو خط بزنم . معاونمون گفت خط نزن . چون باید قرعه کشی کنم . تعداد داوطلبا خیلی زیاده . شاید تا اون موقع کار تو هم جور شد . گفتم با اینکه امیدی نیست ولی باشه . دو هفته گذشت و درست همون روزی که قرار بود قرعه کشی بشه بابا هم گفت نگران نباش پولش رو جور کردم و فکر می کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونی از خودت مراقبت کنی . می سپرمت به همونی که داری می ری پیشش . خوش حالی اون روزم خیلی دووم نیاورد . چون اسمم به عنوان ذخیره ی پنجم در اومد .با خودم می گفتم یعنی این قدر بی لیاقت بودم که بعد از این همه سختی اسمم در نیومد. چه روز وحشتناکی بود . یادمه سعیده تو راهروی طبقه ی دوم شونه هام رو گرفته بود چسبونده بود به دیوار و داشت بهم دلداری میداد . اما ... فایده نداشت ...

خلاصه نا امید شدم از رفتن تا اینکه یه روز زنگ زدن خونه و گفتن رفتنی شدی برو دنبال گذرنامه تا دیر نشده . سر ازپا نمی شناختم . خدای مهربونم بازم خودش رو به من نشون داد!

روزها پشت سر هم رفت , لباس خریدنا و کلاسا و هیجانا و خوشحالیام و نگرانی هام و حس های فوق العاده ای که دیگه تکرار نشد همه و همه از پی هم گذشتند ...

و اونروز سوم مرداد 13۸3 تو فرودگاه رشت قلبا تو سینه تند تند می تپید ! پرواز تقریباً یه ساعت تاخیر داشت . به جای 12 ساعت12:55 هواپیما پرید.

راس ساعت 3:30 تو فرودگاه جده بودیم ! باورم نمی شد . کویر بود و گرما! اما اونقدر خوشحال بودم که گرما حالیم نمی شد !

یادمه نمازمون رو تو فرودگاه جده خوندیم اومدیم بریم سوار ماشین ها بشیم که یکی اومد و از نمازمون ایراد گرفت . ما هم مجبور شدیم از نو نماز بخونیم !

بازم می گم عجب روزی بود سوم مرداد دو سال پیش !

۱۶:30 از جده راه افتادیم و ۲۲:30 قبة الخضرای مسجدالنبی جلوی چشمامون خودنمایی می کرد !

3 مرداد 1383 بهترین روز عمرم بود . 14 روزی که اونجا بودیم فوق العاده بود . بهترین سفر ممکن .

غربت مدینه و صفای مکه بی نظیر بود ! مخصوصاً غروبهای مدینه که فقط می نشستم تو حیاط مسجالنبی و همونطور که به آهنگ اذان گوش می کردم طواف خورشید رو گرد مسجد پیامبر می دیدم !

غربت بقیع و کبوترهای عجیبش ! گنبد سبز و ستون های بی شمار  مسجد النبی . آب گوارای زمزم . حجرالاسود که برا رسیدن بهش چه قدر سختی کشیدم . حجر اسماعیل . ناودون طلا . مقام ابراهیم . صفا و مروه که تا قبل از اینکه ببینمش فکر می کردم چه قدر فاصله ی بینشون زیاده . مسجد شجره با اون معماری فوق العاده اش . غار حرایی که به خاطر سوختگی پام از نزدیک دیدنش رو از دست دادم . محل تولد حضرت علی که هر وقت از کنارش رد می شدم یه حس خوب و به یاد موندنی سراغم میومد . خانه ی کعبه ای که چه طور همه ی دل ها رو معطوف خودش کرده بود ! همه و همه مجموعه ی فوق العاده ای بود که هر صاحب دلی رو به وجد میاره . زبان قاصر از بیان کلماته . اینجا همونجاست که باید فرمون رو به دست دل داد چون فقط دله که حکم می کنه !

خداجونم اگه عمری باقی موند و باز هم نیم نگاهی به من بکنی ( البته اگه ارزشش رو داشته باشم ) حاضم همه چیزم رو بدم و فقط یک بار دیگه مسجدالنبی و عظمت کعبه رو از نزدیک ببینم .

خداجونم , مهربونم خودت خوب می دونی که

بی اندازه دوستت دارم

به امید تو

امیدوارم همه ی شما یه روزی تمام اینهایی که گفتم رو از نزدیک ببینید .

دلاتون سبز و آرزوهاتون آبی ِ آبی  

یا حق

 سه شنبه 3 مرداد1385ساعت 10:47 بعد از ظهر
 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 12:56 صبح )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49099
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب