سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 41 * آخرین پست تابستان 1385

 اکرم جوووووووووووووووووونم ببخشید

 

***

هی ... تو ... آره با توأم رفیق ... اون عینک دودی مسخره رو از چشمات بردار ... دنیا اینقدرا هم که فکر می کنی سیاه نیست ...

 

*

سلام رفقا خوبید ؟!!! خوش می گذره ؟

 

امروز فقط یه عالمه حرف درگوشی دارم :

بالاخره تابستون هم تموم شد و رفت پی کارش ... حالا بگذریم که چه طور ... ؟!

 

راستش هنوز هم به نتیجه نرسیدم ... سوالمو می گم ...

* نه می تونم مثل خیلی از شماها راحت گریه کنم ...

* نه مثل هادی به محل قبلیمون نزدیکم که برم بهش سر بزنم ... آلبوم عکسا هم چندان چیز جالبی نداره که حس و حالم رو عوض کنه ...

* حرفای مجتبی هم به کارم نمیاد ... چون خاطره هام چندان جالب نیست ... بیشتر حالمو می گیره ... جز خاطرات سال گذشته ...

* نه مثل قاصدک برم لب دریا ( سهراب هم مال مواقعیه که خیلی شارژم !!! )

* نه می تونم طبق حرفای الی و سامان (پسر پائیز) بشینم یه گوشه و به اون جیزی که باعث دلتنگیم شده فکر کنم ... چون معمولا به نتیجه ی جالبی نمی رسم ...

* نه می تونم مثل آبی آسمونی برم یه جای خلوت و داد بزنم تا خالی بشم ...

* نه مثل علی (فراتر از ابر) هنر گیتار زدن و این چیزا رو بلدم ... حس شعر گفتنم هم دو - سه ماهی میشه که داره چرت می زنه...

** خدائیش اگه کسی یه راه حل جدید برا من پیدا کنه لطف بزرگی در حقم کرده ...

**و از همه ی دوستای خوبم : سوگل ... خواهر شوهر ... جودی ... سارا ... آدم برفی ...  هم تشکر می کنم که برا این پستم نظر گذاشتن ...

*** تذکر : ترتیب اسما به ترتیب نظراته ! هیچ گونه پارتی بازی و رفیق بازی و این حرفا در بین نبوده ... فردا نیاین شاکی نشین یه وقتا !!!

 

راستی فکر نکنم تا اطلاع ثانوی آبی آسمونی بتونه تو این وبلاگ کمکم کنه ! البته امیدوارم این مشکل هم حل بشه ... ( هرچند چشمم آب نمی خوره ! )

مدرسه ها هم داره باز میشه ... فردا می خوام برم مدرسه ... البته هنوز رفتنم حتمی نشده ... تا ببینم خدا چی می خواد ... شاید تا فردا پس فردا یه پست دیگه هم گذاشتم ... شاید ...

بعدش هم تا یه مدتی، درست و حسابی پیدام نمیشه ... البته هروقت که وقت پیدا کنم دوباره میام و پست می نویسم ... فقط 9 ماه مونده و یه عالمه درس نخونده ...

راستی تو ماه رمضان یه دعایی هم برا من بکنید ... چون باید بگم که : فرشته‌ی شونه‌ی راستم از بیکاری رفته و به فرشته‌ی سمت چپ کمک می‌کنه !!!...

اوضاع خیلی بی ریخته ... الآن اگه آبی آسمونی بود می گفت : « چته عین پیرزنای هفتاد – هشتاد ساله همه اش داری غر می زنی ...؟! »  البته راست هم میگه ... ولی خوب گاهی غرغر هم نیازه ... ؟! مگه نه؟!!!

پرسپولیس هم که نمی خواد محض رضای خدا برای یه بار هم که شده یه روحیه ی مضاعف بده بهمون ... همیشه ضد حال و ضد حال ... دستی دستی قهرمانی جام حذفی رو تقدیم کرد ...

دیگه حرفی نیست ...

!!! حال رنگی رنگی کردن نوشته هام رو ندارم ... لطفا خودتون زیر نکات مهم خط بکشید ... !

نظر یادتون نره ...

سبز باشید و آسمونی

یا حق

 

جمعه 31 شهریور1385ساعت 11:27 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:54 صبح )
»» 40 * جبرانیه

سلام

خوبید؟

من نه ... آخه بابا بزرگم مریضه ، حال من هم گرفته است ! تو کل خانواده مون من فقط با بابابزرگ جورم! هر دفعه که میریم خونه شون کلی اذیتم می کنه و سر به سرم می ذاره ... کلی با هم شوخی می کنیم ... اما الآن سه روزه که اصلا حالش خوب نیست ... دعا کنین که حالش هرچه زودتر خوب بشه ...

 

***

ها چیه ؟  مگه آدم نمی تونه تو یه هفته وبلاگش رو چند بار آپ کنه؟!

پستای قبلیم با اینکه دوستشون داشتم اما به دلم ننشست ...

حالا اومدم بجبرانم ! ( آخر پستم یه سوال پرسیدم ، حتی اگه وقت خوندن پست رو ندارید جواب اون سواله رو بدین لطفا !‌)

چند روز پیش داشتم با دوچرخه ام می رفتم خونه و تو فکر بودم , یه دفعه یه کار خبیثانه به ذهنم رسید ! ( که نمی گم چی بود ... اگه عملی بشه خبرتون می کنم ! ) از این نقشه ی بکر خنده ام گرفت و یه پوزخند موذیانه زدم ... یه دفعه دیدم یکی از آشناها داره منو نیگا می کنه و می خنده . گفتم نترس بابا دیوونه نشدم فقط یه کم مخم تاب برداشته . طفلی تا حالا دیوونه ای عین من ندیده بود . چی بگم دیگه ؟

دیگه اینکه , بعد اینکه , بازم اینکه , خلاصه اینکه ! همین دیگه !

لباس های جدید باشگاه آماده شده . قبل از اینکه اینا رو بخرن لباسامون سفید بود با حاشیه ی سبز تیره ( اونقده خوکشل بود ) ازمون پرسیدن چه رنگی خوبه بخریم ؟ گفتیم سفید با هر طرحی که شد ! فکر می کنید چه رنگیه ؟ مشکی با حاشیه های زرد ! یکی به من بگه من کور رنگی گرفتم یا اونا ؟!!

بعد نکته ی قابل توجه لباسا اینه که من و شش تا مثه من تو یه دست از این لباسا جا میشن . فکر کنم این طوری حساب کردن ===> هر خانواده یه دست لباس ! شلوارکش که ماشاا... هزار ماشاا... شلوار راحتیه ! 10 سانتی متر اضافه بشه تا مچ پام میرسه ! پیرهنش هم مانتو هست ! تا رو زانوم بلکه هم پائین تر , اگه 20 cm آستیناشو کوتاه کنیم تازه میشه تا مچ دست ( آستین بلند ) ... پشت لباسا هم نوشتن هیئت فوتبال شهرستان رودسر ! فکر کنم اینا حساب کردن که ما می خوایم فوتبال بازی کنیم , برا همین لباسا رو اون مدلی خریدن که یه وقت خدای نکرده ، دور از جون شما  باعث و بانی گناه نشیم !

اینم از ماجرای باشگاهمون !

این کنکور هم شده بلای آسمونی ... همه جا آثارشو می بینم! البته به قول آقای حسینی ( دبیر فیزیکمون ) تازه داریم آدم میشیم ! فکر کنین یکی مثه من بشینه 3 ساعت بکوب عربی بخونه ! خدا به خیر بگذرونه ! ( البته اینا رو در حد شایعه ای بیش ندونید ! من و این حرفا ؟! )

کتابخونه ام رو خالی کردم و فقط کتابای درسی ریختم توش ... این برا اولین باره که این کتابخونه ی بدبختم رنگ کتاب درسی می بینه ! الآن انواع کتابهای قلم چی ، مداد چی ،خودکار چی ، گاج ، کاج ، سرو و این چرت و پرتا ریخته تو کتابخونه ام !

کی ؟ من  ؟ نه بابا از این خبرا نیست ! کی گفته من اینا رو می خونم ؟ اینا همه اش محض کلاسه ! چی فکر کردی ؟!

راستی از این به بعد به جای واژه ی غریب و نا مأنوس کنکور از واژه ی کنتور استفاده می کنیم ! این جایگزینی دو دلیل عمده داره :

1)       کنتور = کن + تور = تور کن ( تور در زبان گیلکی یعنی دیوانه ! ) =»  کنکور = دیوانه ساز !

 

2)       ذکر کلمه ی کنتور منو یاد کنتور آب و گاز و ... می اندازه ! حالا چه ربطی داره ! نکته اش اینه که کنتور حساب می کنه چه قدر کار کردی و نشونت میده . دقیقاً کنکور هم همینکار رو میکنه ! هیچ جوری هم نمیشه ثابت کرد بابا من خیلی بیشتر از اینا خوندم !

 

 

 * البته خود کنکور هم به دور از این نکات نیستا : کنکور = کن + کور ( دیگه بقیه رو خودتون اثبات کنید !)

 

چند روز پیش رفته بودم باشگاه ، وقتی اومدم خونه دیدم خیلی گرسنه ام . رفتم سر یخچال ولی هرچی گشتم چیزی که دوست داشته باشم پیدا نکردم ! دیدم یه پارچ تو یخچاله . فکر کردم توش شیره . گفتم الآن یه شیر کاکائو گرم می چسبه ( آخه اینجا هوا بارونی و یه کمی خنک بود ) شیر رو ریختم تو یه ظرف و گذاشتم رو گاز ( ببین این شیکم آدمو به چه کارایی وا میداره ! ) یه کم که گرم شد پودر کاکائو و این چیزا رو ریختم توش . قیافه اش که خیلی توپ شده بود . با هیجان تمام یه لیوان برا خودم ریختم ! اما چشمتون روز بد نبینه . از هرچی شیر کاکائو درست کردن و خوردن پشیمون شدم !

می گم چی کار کردم فقط قول بدین که نخندین ! اون چیز که تو پارچ بود شیر نبود ! دوغ بود ! حالم به هم خورد از اون چیزی که درست کرده بودم ... یکی نیست به من بگه دختر خوب تو رو چه به این کارا ؟! حالا می مردی یه چیز دیگه بخوری ؟!!

حالا یه بار عین آدم رفتم یه چیزی بخورما ! آخه تو خونه وقت شام و نهار یه جائی خودمو گم و گور می کنم که کسی گیر نده بیا بشین غذا بخور ! ( می دونید به نظرم اصلا کار جالبی نیست ! ) حالا اینبار با پای خودم رفتم یه چیزی بزنم تو رگ ، نتیجه اش شد این !

 

خوب دیگه بسته ، فکر کنم جبران شد

 

جواب این سوال رو حتما بدین :

شما، دل‌تنگ که می‌شوید چه می‌کنید؟ یا شما که دل‌تنگ می‌شوید، چه می‌کنید؟ !!!...

جوابش برام مهمه ، خبرم کنین لطفا !

 

سبز سبز باشید و آسمونی

یا حق

 

چهارشنبه 22 شهریور1385ساعت 0:34 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:51 صبح )
»» 39

خداوندا ...

نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای لیکن
تو چشمان مرا با نور خود بگشا
تو لبخند رضایت را عطایم کن
بفهمان زندگی زیباست
خداوندا ، تو راه سبز ایمان را نشانم ده
تو نیکی پیشه ام فرما
که راه حق صبورانه بپیمایم
و هرگز من نباشم از زیانکاران
رفیقا ،مهربانا ، عاشقم فرما
مرا در شط پر مهر دستت ، شست وشویم ده
تو پاکم کن ، قرارم ده
حبیبا قدر دان خوبی ام فرما
تو ، گرداننده دل ها و چشمانم
تو ای تدبیر بر هر روز و هر شامم
تو چرخاننده احوال این دنیا
بگردان ، حال من را سوی حالی که میدانی
تو آرامش عطایم کن
خدایا مزه پاک عطش را بر لبان تشه ام بنشان
بنوشان جرعه ای از آن ظهور ناب روحانی
مرا مست می جام حضورت کن
خداوندا
نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای لیکن
برای مردمان خوب این وادی
عطا فرما
سحرگاهان سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی را

** یادم نیست این مطلب رو کجا خوندم . هرچی که هست قشنگه !

** دلم برا گاواره بان یه عالمه تنگ شده ! طفلی الآن سربازیه! هرکی ازش خبر داره منو هم با خبر کنه !

** این آقا هم وبلاگش تازه وا شده یه سری بهش بزنید ! 

 موفق باشید و سبز و آسمونی

یا حق

دوشنبه 20 شهریور1385ساعت 0:59 قبل از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:48 صبح )
»» 38 من و صفا

نیمه ی شعبان مبارک

سلام رفقا

خوبید خوشید سلامتید ؟

مبارکه ! چی مبارکه ؟

خوب معلومه دیگه نیمه ی شعبان رو می گم .

من این روز رو خیلی خیلی دوست دارم ! ( د آخه به تو چه چرا ؟! ) نمی خوام بیشتر از این توضیح بدم . در این مورد ترجیح می دم فقط خودم از حس خودم با خبر باشم !

فقط یه جمله بگم :

انتظار رو دوست دارم , چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم !

****

راستی خبر خبر خبر ! چی ؟ آها ! کنکور آزاد یادتونه ؟! آره دیگه قبولیدم ! حالا فکر نکنید خبریه ها , چون اصلا نذوقیدم ! چون می دونم سراسری خیلی خیلی سخت تر از آزاده !

دیگه اینکه کلاسهام تموم شد شکر خدا !  تقریبا 20 روز استراحت بهمون دادن ! می خوام تو این مدت جواب میل هایی که ننوشتم رو بنویسم و به وبلاگایی که سر نزدم سر بزنم .

این روزا اینجا بارونیه ! به قول الهه : تا تابستون شروع شد , تابستون تموم شد !

دیگه اینکه یکی از دوستای خوبم ( محمد ) چند تا عکس خوکشل برام فرستاده , چون ازشون خوشم اومده می خوام بذارم تو وبلاگم . این و این

راستی شما می دونید من چرا حس نوشتن ندارم ؟ هرچی با خودم کلنجار می رم که یه پست خوکشل بنویسم نمیشه ! دیگه اینکه تو این مدت کلی اتفاق عجیب غریب افتاد ! دوست ندارم اینجا بنویسم و تکرارشون کنم . امروز هم اومدم یه ابراز وجود کنم که یه وقت فکر نکنید که بی خیال وبلاگ و اینا شدم !راستی همه ی حس هام تکراری شدن لطفاْ

یکی بیاد  یه حس جدید به من بده !!!

جاتون خالی چند روز پیش از نزدیک شاهد اجرای یه رزمایش زنده بودیم ! عملیات والفجر .... نمی دونم چندم ؟! سه شنبه بعد از کلاس رفته بودیم یه دوری بزنیم با بچه ها ( الهه و نگار ! ) رفتیم به اصطلاح یه fast fo0d ولی ماشاا... هزتار ماشاا... ته کند فود بودا ! بعد رفتیم تو پارک فجر , یه چرخ بزنیم ! نگو ما بی خبریم و اونجا رزمایشه !!! دم دریاچه اش نشسته بودیم که دیدیم هفت - هشت تا قایق در طرحهای مختلف با سرعت اومدن و دور زدن و یه مانوری دادن و رفتن . گفتم بچه ها مثه اینکه اینجا رزمایشه , الان از آسمون چتر باز می پره و یهو دیدین پشت سرتون تانک واستاده . پاشید بریم خونه .... خلاصه اینکه رفتیم خونه .

 بعدش هم ماجرای ساعت خریدن نگار پیش اومد. فروشنده اش یه جورایی آشنا بود . ولی اونقدر اذیت کردم که فکر نکنم دیگه هیچ وقت بگه ما رو میشناسه ! طفلی هر ساعتی میاورد , با هر طرحی و شکلی با شونصد تا ایراد که ما روش می ذاشتیم برش می گردوند !

خوب من اصلا حس نوشتنم نمیاد ! بعد از 25 روزه می خوام آپ کنم اما نمی تونم اونطوری که می خوام بنویسم ! ایشاا... جبران می کنم !

حرفای درگوشی :

* کاش می شد از نتیجه ی همه ی کارهایی که می کنیم با خبر باشیم ! چون تو بعضی کارا نمیشه ریسک کرد !

* یکی یه روش خوب سراغ نداره که منو مجبور کنه بهتر از این درس بخونم؟

* چرا اینقدر آروم شدم ؟؟؟ من از آروم بودن متنفرم !!!

* این پستم اصلا چیز جالبی نشد ! شرمنده . عین ذهنم آشفته و قاطی پاطیه ...

* محتاج دعاهای خوشکلتون تو نیمه ی شعبانم , منو محروم نکنید !

* اینم عکس دوچرخه ی جدیدم ! کلیک کن دیگه !

** یه مطلب قشنگ هم می ذارم تو ادامه ی مطلب . اگه خواستین بخونینش !

خوب نظر یادتون نره ! بقیه ی پست هم با آبی آسمونی .... من دیگه حرفی ندارم تا بعد یا حق

 

 سلام

ای گل زهرا قدم در این دل ویرانه زن                      

                           یک سری هم بر من درمانده بیگانه زن

مانده از درگاه عشقت مانده از میخانه ام                    

                           بر فراز سینه من هم در میخانه زن

یک نظر با گوشه چشمت به این درمانده کن                

                           یک صدا هم سوی من با ناله مستانه زن

من به قربان بلاو درد و غمهای دلت                       

                             قدری از داغ دلت بر این دل دیوانه زن

ای سحر خیز مدینه کی تو می ایی به چشم                      

                             زود تر جانا قدم درخانه ی جانانه زن

تا به کی این دین تو بوی غریبی میدهد

                       دیگر از غیبت بیا تکبیر در کرانه زن

 

میلاد منجی عالم بشریت به تمام منتظران مولای شیعیان تبریک

برای تعجیل در ظهور و سلامتی امام زمانمان صلوات

سبز باشید و شاد و منتظر اسمونی

 


  شنبه 18 شهریور1385ساعت 11:31 بعد از ظهر 
 
ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:41 صبح )
»» صفا 4

زندگی سخته مخصوصا اگه تنها باشی
 
سلام خوبید من که خوبم شما رو نمیدونم
خدا کنه که خوب باشید
میخواستم یه چند تا جمله بگم و برم
جملاتی که تک تک زندگی منو در بر داشته
۱- فهمیدم با همه مردم همون طوری که خودشون باهات برخورد میکنند برخورد کنم
۲- فهمیدم که عزیز ترین کسانی که روشون میشه حساب باز کرد میتونند ترکت کنند
۳- فهمیدم که اگه توی دنیا یه دوست خوب داشته باشی دوست واقعی به هزار تا فامیل ارزش داره
۴- فهمیدم که دنیا اون چیزی نیست که ما می خوایم بعضی مواقع هم خلاف اونها هست
۵- فهمیدم که همیشه واقعیت نمیتونه خوب باشه گاهی اوقات دورغ شاخ دار هم باید گفت
۶- فهمیدم که چیزی که الان داری شاید یه لحظه دیگه نداشتی
۷- فهمیدم که قدر تمام لحظه های خوشم رو بدونم چون غم زیاده
۸- فهمیدم که  تنهایی بهترین و بهترین و بهترین هست
۹- فهمیدم داشتن پدرو مادر بهترین نعمتهای دنیاست
۱۰-  فهمیدم که مال دنیا فقط مال دنیاست
۱۱- فهمیدم که زیباترین لحظات لحظاتی که من درک نکردم
۱۲ - فهمیدم که همیشه غمگین بودن دردی دوا نمیکنه باید هم شاد باشی و هم غمگین
۱۳- فهمیدم گاهی اوقات هم باید به سیم اخر بزنی در وسط راه
۱۴- فهمیدم ترس از خدا بزرگترین کاری هست که باید توی زندگی انجام داد
۱۵- فهمیدم که همه کارها رو باید خودم انجام بدم حتی مردن
۱۶ - فهمیدم میشه دل رو به دریا زد
۱۷- فهمیدم که گاهی اوقات زنده بودن با مردن فرقی نداره(مرده متجرک)
۱۸- فهمیدم بهترین کسی که میتونه کمکت کنه خودت هستی
۱۹- فهمیدم همه مثل هم نیستند ونباید با همه مثل هم برخورد کرد (منو ببخش سبز اسمونی )
 
متاسفانه به خاطر یک سری مسائل از یک سری ها باید تقاضا کنم در خوندن دقت کنند!!!
 
یا علی
 
 
 شنبه 4 شهریور1385ساعت 1:40 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:37 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 11
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49110
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب