سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 45 * چی بگم که خیلی ...

 
سلام رفقا ....

برگشتم ....

نه بابا جائی نبودم ... کامی جونم یه خورده ویروسی شده بود و سرما خورده بود ... منم وقت نداشتم یه دستی به سر و روش بکشم ... بعدش لطف اسی جان ( دائی بزرگوار بنده که ۲ سال از من کوچیکتره ! ) ویندوز ویستا نصب کردم رو این کامی عزیز که بنده خدا رو دل کرد ... منم به اسی گفتم از اونجائیکه این بلا از اون CD شما نازل شده جورش رو بکش و این بنده خدا رو تا بیمارستان همراهی کن ! ( البته نه اینقدرا هم مهربانانه ها ! )خلاصه اسی جان هم لطف کرد و برد سر و سامونی بهش داد و برش گردوند پیش خودم !

البته نکته اینجاست که ۳-۴ روز دوری از وبلاگم برا من ۳-۴ سال میگذره ... جون من نگید کارت درست نیست و این حرفا ... چون هیچ چیز مثل وبلاگم نیست و وبلاگم مثل هیچ چیز ... به جرات می تونم بگم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ... البته نه از خود خودش ... بلکه واسطه شد برا اینکه از خیلیا خلی چیزا یاد بگیرم ... برا همین هم کلی وبلاگم رو دوست دارم ...

 آخیش ماه رمضونی هم تموم شد ... چرا اونطوری نگام میکنید ... این ماه رمضون با تمام خوبی هاش سخت ترین ماه رمضان عمرم بود ... از اون اولش بگیر با تمام اتفاقای خوب و بدش تا مریضی خودم و بابا بزرگ و هزار تا بدبختی دیگه ...

الآن هم داشتم جای شما خالی درس می خوندم ... اما صبح یه خبر خوب از آبی آسمونی شنیدم که خیلی خوشحالم کرد ... ( دیگه فضولی ایناش به تو نیومده بچه جون ! ) برا همین اومدم مژدگونیش رو به وبلاگ عزیزم بدم ... و یه آپی بکنم ...

عید فطر هم پیشاپیش مبارک ...

راستی اگه دیر به دیر آپ کردم یا کم پیدا شدم نه نگران بشید ... نه به پلیس خبر بدید ... نه تو بیمارستان و پزشک قانونی دنبالم بگردید ... جائی نیستم ... عین یه بچه ی خوب نشستم و دارم درس می خونم !!!!!!!!!!!

حالا این که از من چنین حرفایی بعیده به کنار ... ولی رتبه ی یک کنکور سراسری ریاضی ۸۶ مال خودمه ... حرفشم نزنید ! ( من که نگفتم رتبه ی یک از اول یا از آخر ...گفتم ؟! )

دیگه اینکه هر کدومتون اون یکی رو دید سلام گرمم رو بهش برسونه ...

آها یادم اومد ... من هنوز نمی دونم جزو دانش آموزای حضوری محسوب میشم یا غیر حضوری ... هر روز یکی میاد و حرف جدید می زنه ... واللا منم قاطی کردم ... ولی فقط ابراهیمی رو عشقه .... بهترین دبیری که من تو عمرم دیدم ... ( خودمونیما ... منو تعریف از دبیرا؟! )  به قولی :  حلوای تن تنانی ... اینبار تا نبینی ندانی ...

خوب دیگه بریم به درسامون برسیم ... بچه های خوبی باشید ... شیطونی نکنید ... مامان و بابا و مخصوصا آبجی هاتون رو اذیت نکنید ( عین این داداش من ! ) برا من هم دعا کند ... من پیش خدا پارتی ام کلفته ها .... وای به حالتون اگه بشنوم دعام نکردید ...  

عزت مزید

سبز باشید و آسمونی بمونید

یا حق

یکشنبه 30 مهر1385ساعت 10:37 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:27 صبح )
»» صفا 5

 
سلام
نماز روزهاتون قبول  دعا میکنم همه دعا هاتون به گوش خدا برسه و هز چی صلاحتون هست بشه
 
اومدم بگم که دنیا خیلی کثیفه کثیف تر از اونی که منو تو بتونیم با جارو خاکنداز تمیزش کنم
 
کار خیلی بزرگی هست و از دست من  و خیلی ها مثل من دیگه بر نمیاد
 
فقط بگم :
 
حالم از هر چی آدم به هم میخوره  همون موجودی که خدا خیلی از افرینشش افتخار میکنه
 
 یا علی
 
 
 یکشنبه 23 مهر1385ساعت 9:7 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:23 صبح )
»» 44 * بهونه ای برای ....

سلام

خوبید ؟

بالاخره وقت کردم پست بنویسم ! یه کمی حس و حال نوشتنم پریده بود!!!

بهار جان رمضان است و روزها نوروز

و حالها همه در آستانه ی « تحویل»

سلام و سیر و سلوک و سرشک و سجاده

سعادت است و سحر ...  « هفت سین » سفره ی نور

راستش دلم خیلی هوایی شده بود ...... داشتم به این فکر می کردم که عجب بهانه ی قشنگیه این ماه رمضان ... 

بهانه ای برای بخشیدن ...

بهانه ای برای خوب بودن ...

بهانه ای برای نزدیکی به خدا ...

بهانه ای برای آسمونی شدن ...

بهانه ای برای پیدا کردن خودت ...

بهانه ای برای ...

همه حواسشون به اینه که یه وقت دست از پا خطا نکنن ... هرچند هنوز هم خیلیا ارزش این ماه رو از بین می برن ...

ماه ، ماه مهمونی قلبهاست ...

حتی برا گریه هم نیازی به بهانه نداری ... آخه رمضان خودش یه بهانه ی بزرگه برای همه چیز ...

شبایی که با خودت و خدای خودت و قرآن کوچیکت با هم خلوت می کنی ... تا صبح حرف می زنی و درد و دل می کنی ... چه قدر دوست داشتنی و قشنگن ...

حداقل رمضان یه بهانه میشه برا اینکه یه سری هم به اون قرآن خاک گرفته ی رو طاقچه بزنی ...

ببخشیدا اما همه عین همیم ... برای هر کاری دنبال بهانه می گردیم ... حالا هم که این بهانه نصیبمون شده باز دنبال یه بهانه ی دیگه می گردیم تا شونه خالی کنیم ...

نمی دونم چرا ...

ای آنکه در نگاهت یک خوشه نور داری .... کی از مسیر کوچه قصد عبور داری ؟!

ماه رمضان که میشه همه تازه یادشون می افته تو این 11 ماه گذشته از رمضان قبل چه قدر اشتباه کردن ... تازه یادشون میاد که میشه جور دیگه ای هم بود ...

راستی خدا همین نزدیکیاست ... تا دیر نشده برو سراغش ... اونقدر دلش بزرگه که برا من با این کوله بار سنگینم هم جا داره ...

توبه بر لب ، سبحه بر کف ، دل پر از شوق گناه ... معصیت هم خنده اش گیرد ز استغفار ما

بیا تو  شبای رمضان ... از شام تا سحر ... دل رو در چشمه ی یاد خدا شست و شو بدیم و مشتی از برکات آسمونی این ماه برداریم ...

بیا تو خلوت شب زنده داران بیدار ... دستی به دعا چشمی به امید به سوی خدای بزرگ بلند کنیم و  تو شبای قدر بستر خواب جمع کنیم و سفره ای از یاد خدا باز کنیم و در نیاز نجوایی عاشقانه سر بدیم ...

بیا تو این شبای عزیز بریم زیر بارون رحمت خدا که روز و شب رو کویر دلهامون میباره ... شاید به این قلبای خسته صفایی بده ....

بیا زنگار دلمون رو با چشمه ی اشک بشوریم ... شاید که این اشکا راهی تو این دل سنگی باز کنه و ...

تو این شبای عزیز فراموشم نکنید ... این روزا سخت محتاج دعاهاتونم ...

 

تو دلم خیلی حرفه اما نمی تونم اینجا بنویسمشون ... دیگه اینجا هم ازحالت شخصی بودنش در اومد ...

 

حرفای در گوشی :

 

·          برای بابا بزرگم دعا کنید !

 

·          راستی تا خدا راهی نیست ... چند قدم بالاتر دستمان به خدا می رسد !

 

·          قصه ی عشق یک سیب تازه بود ... مرا ببخش حوای من ... من آدم نمی شوم !

 

·          خدایا این روزا دلم خیلی هوایی شده ... چرا دیگه تحویلم نمی گیری ؟! درسته ... می دونم که پرم از گناه و اشتباه و باید تاوانشون رو پس بدم ... اما تحملش بدون تو غیر ممکنه ... حداقل بگو که هنوز هم حواست به من هست ... شاید دلم یه کمی آروم شد ... نشونه های قشنگت رو هم ازم گرفتی ... نمی دونم کجای کارم می لنگه و کجا دست از پا خطا کدم ... دلم برات تنگ شده ... برا اون نشونه های قشنگت ...

 

·          تو این مدت کلی اتفاق تلخ ... نه شاید هم شیرین .... ! شاید هم تلخ و شیرین افتاد ... شاید تا دیروز دلم نمی خواست باور کنم که بهترین کاری بود که می تونستم بکنم ... اما حالا دیگه مطمئنم ! (همه تون تلاش نکنید که بفهمید چی میگم ! شاید اینا رو فقط برای 2 – 3 نفر نوشته باشم ! نه بیشتر ) شاید به قول یه دوست حکمتی تو تمام این اتفاقا بوده که من و کسایی مثه من ازش سر در نمیارن .... شاید هم ... نمی دونم ... هرچی که بود ته دلم ... اگه اون ناراحتی ها رو کنار بزنی ... اون ته تها رضایت رو می بینی ! فقط یه جمله می گم ... که خدایا تو خودت همه چیز رو اونطوری که باید پیش ببر !

 

سبز باشید و آسمونی

یا حق


جمعه 21 مهر1385ساعت 3:38 بعد از ظهر 
 
ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:6 صبح )
»» 43 * فقط یه راهنمایی کوچولو

سلام

خوبید ؟

راستیتش حس آپیدن ندارم ! اما دیدم خیلی وقته به سر و روی این ورود ممنوعمون دستی نکشیدم ! راستی نماز روزه هاتون قبول ... من رو که فراموش نکردید ... ؟! سخت محتاجم به دعاهای شما ...

 

خوب یه 2 هفته ای از مدرسه هم گذشت ... حالا بماند که ما چند روزش رو جیم فنگ زدیم و چند روزش رو مدرسه رفتیم ... البته دیگه فکر نکنم پستی از مدرسه بذارم ... چون می خوام غیر حضوری بردارم !

اومدم یه ذره غیبت کنم و برم ! بابا می خوام از دبیرای عزیزمون حرف بزنم ... خودتون بخونید ببینید چه خبره ؟!

 

ادبیات : این دبیر عزیزمون نمی دونم مدرکش رو از کجا گرفته ؟! خدا مریم نی لبک رو برا کل کلاس نگه داره ... خدائیش اگه مریم نبود نصف چیزایی که باید گفته میشد رو نمی گفت ... میگه بچه ها به نظرتون اینجا به جز این آرایه چی داره ؟ مریم مثلامیگه : جناس ... یه ذره نیگا می کنه ، میگه آره! راست میگه ... جناس هم می تونه باشه ...!!! جلسه دوم گیر داده بود به من ... البته همچی مهم نیست ... چون یه جوری از پسش بر اومدم ...

دینی : به این می گن دبیر وظیفه شناس !!! از روی کتاب روخونی میکنه ... بعد میگه فکر نکنید دارم روخونی می کنما ....! نمی خوام چیز اضافه تر بگم .... ؟! حالا این بماند که تو بحث هایی که تو کلاس میشه همیشه کم میاره ! دفعه ی اول گفت نظرتو بگو ... گفتم بهتره حرف نزنم ... چون بحث که باز بشه من کوتاه نمیام ! گفت نه بگو ! اونقدر کل کل کردیم که آخرش گفت شما فقط حرف خودتو می زنی ... بعد یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت وقت نداریم ادامه بدیم... باید درس بدیم ! شما اصلا فکر نکنید کم ؟آوردا !!! اصلاً ... !

زبان انگلیسی : آخ این دبیره عشق منه ! هفته ی دوم فقط دو ساعت مدرسه رفتیم ( من و الهه ) اونم زبان داشتیم ! فقط بگم یه دبیر اکتیو و حاضر جواب ... !

دیفرانسیل و گسسته : این دبیره 4 ساعت پشت هم تو کلاس ماست ! این قدر آروم و یواش حرف می زنه و درس میده که ما دو ساعت آخر رسما داریم چرت می زنیم ! حالا این که اون دو ساعت اول رو با هم مکاتبه می کنیم به کنار ... ولی نقاشیایی که میکشیم  آخرشه !!!

فیزیک : آروم آروم درس میده ... به حدی آروم که یه موتور که از کنار مدرسه رد میشه ما صداش رو نمی شنویم ! من یکی که اگه قرار بشه خدای نکرده دور از جون مدرسه برم باید یه سمعک برا خودم سفارش بدم ! حالا جالب ترین قسمتش این بود که مبحثی که ما دو ماه تابستون درگیرش بودیم رو تو دو جلسه تموم کرد ...! همه ش سر و تهش رو بزنیم 5 صفحه مفید درس ندادا... اما گفت مبحثه تموم شده !

شیمی : این یکی از اون دبیرایی هست که باید به جای درس دادن تو مقطع متوسطه اونم رشته ی شیمی ... معلم پایه ی اول ابتدایی می شد ... ( حالا باز خدا رو شکر کنید نگفتم مددکار مدارس استثنائی ! ) میگه بچه ها 3 ررو تقسیم بر 2 می کنیم میشه 1.5 مول ! خوب مشکلی ندارین ؟! ... 2+2 مساوی میشه با 4 ! کی متوجه نشد ... من توضیح بدم براش !... دیگه من واقعا حرفی ندارم ...

 

حالا خودمونیم ... ما خودمون با پای خودمون از مدرسه بیایم بیرون بهتره یا اینا ما رو بیرون کنن؟!

خوب دیگه غیبتام تموم شد ... می تونید برید به کارتون برسید ...

 

 ***

حرفای در گوشی :

  • داداش بهرام عزیزم :  تولدت مبارک ... البته من جای دیگه تبریک گفتم !
  • راستی از همه ی دوستای خوبم که بهم سر می زنن ... میل می فرستن ... پیغام میذارن ... خیلی ممنونم و واقعا شرمنده ام که جواب بعضیاشونو هنوز ندادم ... باور کنید خیلی سرم شلوغه ... ایشاا... به زودی جبران میکنم ...!
  • خدایا این چه امتحانیه ؟! ... باشه این بار هم مثل دفعه های قبل صبر می کنم !!!
  • من هنوز نمی دونم چرا ؟! ... چرا هیچ وقت لیاقت اینو نداشتم که بهترین چیزا و بهترین کسام برام بمونن؟!
  • امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم ... هنوز هم میگم کاش یکی بود که حرفامو درک می کرد !
  • خدایا درسته همیشه گفتم از اینکه همیشه تو جمعم ولی باز تنهام لذت می برم ... اما اینبار واقعا نیاز دارم که یکی دورو برم باشه که بتونه راهنمائیم کنه ! تو هم که دیگه تحویلم نمی گیری ...!!!
  • اینو هم خوب می دونم : اگر تنهاتر از تنها شدم بازم خدا هست !
  • فقط یه راهنمائیه کوچولو ...
  • حرفام رو تو گوش یه قاصدک کوچولو زمزمه کردم ... حرفایی برا خود خودت ... و اونو به دست باد سپردم ... حواست باشه امروز پنجره رو باز بذاری ... قاصدک در راهه ... !!!

 

سبز سبز باشید و آسمونی

یا حق

 

جمعه 14 مهر1385ساعت 6:44 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:3 صبح )
»» 42 * اول مهر

سلام

خوبید ؟

آخ جون الآن خیلی خوشحالم ... یه کامنت خوشکل برا پست قبلیم داشتم ... شارژ شدم ... چیه اونطوری نیگام میکنی که بگم اون نظر از کیه ؟! .... عمراً .........  اگه لنگه مو پیدا کنی ...

درضمن مگه چیه ؟!!! ... نتونستم طاقت بیارم و شما رو از اتفاقای روز اول مدرسه بی خبر بذارم ...

جاتون خالی چه قدر خندیدیم ... واقعا خوشحالم که بی خیال مدرسه نرفتن شدم ... حداقل برای این دو هفته ی اول... با نگار قرار گذاشتیم ساعت 7:30 یه جایی ... (آخه مگه فضولی کجا؟! ) با هم پیش به سوی مدرسه ... از دور که ساختمون مدرسه رو دیدم از بابت سالم بودن در و دیواراش خیالم راحت شد ... مدرسه اش رو تازه ساختن ... ما ها هم اولین افرادی هستیم که قراره توش مثلا درس بخونیم ... باز هم خدا رو شکر می کنم که ما رو نفرستادن تو یه مرغدونی!!! که هر لحظه خطر فرو ریختن دیواراش تو گوشمون زنگ بزنه ...

خلاصه وارد شدیم ... فقط یه چیزی رو نفهمیدم ... چرا حیاطش دو قسمتیه ؟! نمی دونم چه جوری توضیح بدم که متوجه بشید ... پس بیخیال ...

خلاصه بعد از سلام و علیک و احوال پرسی با رفقایی که خیلی وقت میشد ازشون بی خبر بودم یه نیم نگاهی هم به در و دیوار مدرسه ی جدید انداختم ... میشه گفت خوب بود اما فقط یه کمی حس زندانی بودن بهمون دست می داد ... مخصوصا با اون بیل و کلنگایی که هنوز گوشه ی حیاط افتاده بود آدم یاد بیگاری هایی که از زندانیای بدبخت میکشن می افتاد ... داشتم تو حیاط پرسه می زدم ( فکر نکنی همچین حیاط بزرگی داره ها!!!‌ ) چشمم افتاد به یه توپ که یه گوشه افتاده بود ... کلی ذوقیدم و داشتم رو پایی می زدم که کنترل توپه از دستم در رفت ... فکر می کنید کجا افتاد ؟! ... تو یکی از اون سطلای قیری که گوشه ی حیاط افتاده بود... منم جیم زدم رفتم بالا ....

 

غریبـــــــــــــــی درد بی درمان غریبـــــــــــــــی ! ب‍‍ــَــــــــــــــــــــــع !!!

اینو برای نگار خوندم ... آخه من و الی افتادیم تو کلاس ریاضی- الف و نگار افتاد تو کلاس ریاضی- ب ... آخـــی عیبی نداره نازی کوچمولو ... البته امروز الی نبود و من هم تقریبا تهنا بودما ... اما خوب ...

راستی همه چیز مدرسه یه طرف .... بقیه اش هم همون طرف !‌ نه ... آها ... چی می گفتم؟‌! ... ای بابا می خواستم بگم از کل مدرسه فقط یه چیزی منو مجذوب خودش کرد ... اونم سبک رنگ کردن در و دیوارا و کمدا بود ... درای نارنجی و قرمز ... کمدای زرد ...و ...  رفقا که منو می دیدن می گفتن رنگا رو تو انتخاب کردی ؟!

دلتون بسوزه ! می دونید چرا ؟! آخه کلاسمون جا کفشی هم داره ... کلاسای شما که نداره ... یه کمد زردِ بلند ِ چند طبقه گوشه ی کلاس داریم که خدا وکیلی بیشتر از اینکه کمد باشه جا کفشیه ...

میز و نیمکتاش جای حرف نذاشته ... آخه همه اش نو و جدیده ... البته میز و نیمکت نیست ... میز و صندلیه ... ببینید چه قدر هوامون رو دارن ... نخواستن سال آخری عقده ی نیمکت نشینی به دلمون بمونه ... معلما رو هم هنوز زیارت نکردیم ...

آها راستی همه جا رسمه قبل از اینکه بچه ها وارد کلاسا بشن و اینا ، صبحگاه برگزار میشه ... اما مال ما 8:30 تازه شروع شد ... حالا بگذریم که مجریه از دوستای خیلی عزیز من بود ... یکی اومد یه ملاقه (ببخشید مقاله ) خوند ...تو رو خدا ببین روز اول مدرسه هم بیخیالمون نمیشن ... مضمون مقاله : شروع مدارس ... هفته ی دفاع مقدس ... شروع ماه رمضان ... پیروزی حزب الله لبنان ... نماز جمعه ی روز قبلش ... مراسم ختم خونه ی صغری خانوم اینا ... خبر داری اصغر آقا پنیر کوپنی میده ؟! ... امروز می خوام با زهرای منیژه خانوم اینا برم کفش بخرم ...شلوارم قشنگه؟‌‌... کیفم رو عمه ام از آلمان آورده ها ...

ببخشید رسماً دیگه قاطی کردم ... می دونید نگرانی من از چیه ؟ ... مدرسه ی قبلی که بودیم یه خورده که هوا سرد میشد دیگه نمی تونستیم مراسم صبحگاه اجرا کنیم ... اما تو این مدرسه ی جدید محل برگزاری صبحگاهمون سر پوشیده است و این یعنی خدا به خیر بگذرونه ...

بعدش هم مدیرمون صحبت کرد ... مدیره خوب ... نمی شه پشت سرش حرف زد ... البته حرفاشون خسته کننده نبود ... چون لطف کردن و حرفاشون رو زود تموم و به همون خیر مقدم اکتفا کردن ... فقط می تونم بگم : خدا رو شکر ...

کتابا رو هم بهمون دادن و این یعنی: سرآغاز بدبختی ... راستی مدرسه مون به آتش نشانی نزدیکه ... از یه نظر خیلی خوبه ... هر وقت مخمون داغ کرد و جوش آورد مستقیم ==< آتش نشانی ... تازه پشتش هم هلال احمره ... همه جور امدادی دورو برمون هست دیگه ...

شنبه و پنجشنبه رو هم لطفیدن و تعطیل کردن ... دیگه اینکه ... آها ... آقا من به کی بگم از لباس مشکی متنفرم ؟! ولی لباسای مدرسه ی جدید سر تا پا مشکیه ... اَه ... اَه ... اَه ... خدائیش اینم رنگه؟؟! آدم دلش میگیره ...

خوب دیگه برا امروز بسته ... یعنی دیگه نکته ای یادم نیاد ... اگه باز اتفاقی افتاد خبرتون می کنم ...

 

حرفای درگوشی :

* همسایه پشتی مون داره اسباب کشی می کنه ...الآن یه عالمه دلم گرفته ... بچه ها دعا کنید مشکلمون حل بشه و ما هم از اینجا بریم ...

* نمی دونم ...........

* راستی چرا خدا اون چیزائی که برا آدم خیلی عزیزه رو ازش میگیره ؟!

* کاش یکی بود که حرفامو می فهمید ...

* دلی ز معرفت نور و صفا دید .... به هر چیزی که دید اول خدا دید

 

 

سبز سبز باشید و آسمونی

نظر یادتون نره

یا حق 

 یکشنبه 2 مهر1385ساعت 10:25 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 1:58 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49101
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب