سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 66 * بازم من و تو !

بازم من و تو !

من و یه عالمه حرف نـزده ...  من و یه عالمه فکرای عجیب غریب ...  من و یه عالمه آرزوی نرسیده !‌ من و یه عامه هدف بزرگ بزرگ .... من و یه عالمه نگاه پرسشگر .... من و یه عالمه علامت تعجب ..... یه عالمه علامت سوال .... اصلا یه عالمه سوال !

 

بازم من و تو ....

تو و یه عالمه حرف پر از امید ... تو و یه عالمه فکر بزرگ ... تو و یه عالمه آرزو که همه ش حقیقت شد ... تو و یه هدف بزرگ ... تو و یه عالمه جواب برای نگاه های پرسشگر ... تو یه عالمه نقطه سر خط !

 

و حالا من اول خط و تو آخرش ... شاید هم من آخر و تو اول ... اصلا چه فرقی می کنه ؟ من اینور خط و تو اونورش ...

اما اینجا سر خطه ...

نمی دونم چی قراره تو این خط نوشته بشه ؟!

اما

نقطه سر خط !

 

آره! نقطه سر خط ....

اینجا دوباره اول خطه ! اما  اینبار ...

نمی خوام آخر خطم نقطه چین بذارم ... سه تا نقطه که یه عالمه حرف نگفته داره !

نمی خوام آخرش علامت تعجب بذارم ... که آخر خطم اینبار با بهت و تعجب تموم بشه !

نمی خوام آخرش علامت سوال باشه ... چون نمی خوام بازم سوال بی جواب داشته باشم !

اینبار آخر خطم فقط یه نقطه می ذارم ! یه نقطه ی کوچولو ... اینبار می خوام این خط رو کامل کنم ... اجازه ی دست کاری هم به هیچ کس نمی دم ... این خط فقط مال منه ! مال خود خودم ...

 

این روزا آسمون چه حرفای قشنگی برا گفتن داره ... دلم می خواد بشینم و ساعت ها باهاش حرف بزنم ... اما مگه این باد های مزاحم می ذارن ؟! ولی امروز نفهمیدم چی میگه ! نمی دونم یا من حواسم پرته ... یا اون داشت به یه زبون دیگه حرف می زد !!! شاید هم قهره ؟! نمی دونم .... !!!

 

بازم ممنون ... بابت این همه ا م ی د ...

 

پ . ن ۱ : بزرگترین اشتباه عمرم ....

پ . ن ۲ : درسته یه کم سنگی هستم ... اما من هم ... !!!

 

 یکشنبه 24 دی1385ساعت 9:7 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 4:2 صبح )
»» 65 * جشن ستارگان رودسر

 

همایش بزگ جشن ستارگان !

 

پنجشنبه بود ... پنجشنبه صبح ... قرار بود با بقیه ی بچه ها از مدرسه بریم ... ( خیلی خوب بود ... چون من یه ماهی میشد که زهره « خ » و زهرا رو ندیده بودم ... دلم براشون تنگیده بود )

من و الهه و نگار و سمیرا ! ساعت هشت با هم قرار داشتیم ... البته من با الهه قرار داشتم و نگار با سمیرا ... که بعدش رسیدیم به همدیگه ...  

طبق معمول شب قبلش خیلی دیر خوابیده بودم ... صبحش با بد بختی بیدار شدم ! اما خودمو رسوندم ...

خانوم رحیمی هم که گیر داده بود اساسی ... کدوم اسکولی تو اون مراسم حواسش به مقنعه ی ما هست که تو به ما گیر داده بودی ؟!  اما از اونجایی که من هم حرف گوش کن .... !!!!

خلاصه راه افتادیم که بریم سالن ارشاد ... من اولین بار بود که اونجا می رفتم ... عجب چیز بیستی ساخته ن ...  خوشمان آمد !سالن خیلی خوشگلی بود ...

وارد شدیم دیدیم اولین مدرسه ی دخترونه ایم که رسیدیم اونجا ... چند تا از پسرا هم بودن ... یه وارسی کلی کردیم دیدیم نه بدک نیست !

بعد از اینکه تونستیم با مریم ( خ )  عشق الهه کنار بیایم سر اینکه چه جوری تو اون ردیف پنج نفری بشینیم یه نیگای کامل تر انداختیم ... ( این دختره چه گیری داده بودا ؟! اومده بود نشسته بود وسط من و الهه ... جفتمون هم که کشته مرده ش !!! چندش ! ) خدا پدر و مادر ملاحت ( م ) رو نیگه داره براش که ما رو از شر این عتیقه خلاص کرد ... ولی یه عتیقه ی دیگه اومد ور دلمون نشست ! ( مدیر توحید )

( البته شبنم ( ص ) که پشت سرمون بود به اندازه ی کافی مخمونو پیاده کردا ... این دختر عجب فکی داره ... یه بند ور می زد ... اونم نه با صدای آروم ... داد می زد ... به قول الهه از بس سر کلاس حرف نزدن آروم و زیر لبی حرف زدن بلد نیستن ! )

این سومین سالی بود که جشن ستارگان برپا می شد ... برای تقدیر از 100 نفر برتر کنکور 85 تو شهرستان رودسر ...

وقتی چشمم به اون تریبون ندیده های روی سن و اون پرده ی چروکولو ( که فکر کنم سه ساله از همین پرده استفاده می کنن ) افتاد ... کلی خوشحال شدم که یه پست برا وبلاگم جور شده ... اصلا به خاطر این اومده بودم که یه پست توپ بنویسم ... مراسم های اینچنینی معمولا پرن از سوتی ... اونم مال آموزش و پرورش باشه ...

فکر کنم اون روز روسای تمام اداره ها جز بانک ها اونجا بودن ... فرماندار ... فرمانده ی سپاه ... رئیس شورای شهر ( دائی ...  ) .... نماینده ی رودسر تو مجلس .... رئیس آموزش و پرورش ... رئیس سازمان دانش آموزی کشور ... ( یادم نیست شهردار هم بود یا نه ؟ ) ... یکی از اعضای شورای جدید رودسر .... مدیرای تمام دبیرستان ها و مراکز پیش دانشگاهی ... و خیلیای دیگه که الآن یادم نیست  یا نمی شناختمشون ! به هر حال نصف سالن رو مسئولین عزیز ( ؟! ) پر کرده بودن ...

کم کم بچه های بقیه ی مدارس هم اومدن ... به حدی شلوغ بود که یه سری مجبور شدن سر پا بایستن !

خلاصه مراسم شروع شد ... خدا خدا می کردم بابک توپلف مجری نباشه که نبود ... زیّنی بود ! بعد از اینکه یه تبلیغ کامل برای DVD-player سونی شد ... مراسم شروع شد ...

اولش یکی از غمگین ناک ترین کنسرت های شجریان رو گذاشتن تا اشک همه رو در بیارن ... بعدش یه کلیپ نشون دادن از برگزیده های رشته ی ریاضی ... خودمونیما امسال ریاضی های رودسر خیلی خوب خودشونو نشون دادن ....

البته عکسا رو که می دیدیم کلی خندیدیم ... نصفشون عکس دو سالگی شون رو داده بودن ... از جمله ... ( * بنا به دلایلی پاکش کردم !!! * )

 

بعد از اینکه خانی ( رئیس آموزش و پرورش ) ... عباسی ( نماینده ی مجلس ) ... و فکر کنم احمدی ( رئیس سازمان دانش آموزی کشور ) اومدن و فک زدن ...  تازه برنامه های اصلی شروع شد ... ( جالب اینجاس هیچ کدومشون هم نـمی خواستن صحبت کنن ... اما نمی دونم ساعت 9 تا 11 چه طوری طی شد !!! )

گروه دلیجان شادی ... اونایی که اهل گیلان هستن احتمالا بعد از معرفی میشناسن کیا اومده بودن ... یه تردست اولش اومد چند تا برنامه اجرا کرد که یکی از کلکاش رو فهمیدم ... دوتاش تکراری بود ولی اون حلقه ها و طناب ها حسابی کف زده مون کرد !!!

بعدش هم محمد هندی ... احمد رودخانه ای ... اصغر آغوزه ی ... و اون یکی رو که نمیشناختم ... فقط می دونم با همین گروه تو سریال شبکه ی باران ( شبکه ی استانی گیلان ) بازی می کردن ... اومدن و یه نمایش باحال اجرا کردن !!! هرچند رشتی حرف می زدن و نصف حرفاشون رو نفهمیدم ... اما کلی خندیدیم ... حداقل کاری که کردن این بود که اون سالن رو  از خواب بیدار کردن ... خیلی توووووووووپ بودن !!!

 

پذیرایی  !!!!

 

بعدش هم نوبت به جوایز شد ... خیلی خوشحالم از اینکه می بینم رودسر هم کسایی رو داره که بهشون افتخار کنه ... البته همیشه داشته ... اما خوب امسال بچه ها رشته های خیلی خوبی قبول شدن !  

جایزه ی بیست نفر اول سکه بود ( احتمالا ربعشاید هم کمتر  ) و جایزه ی اون 80 نفر دیگه یه حساب مهر کارت کشاورزی بود ... ( موجودیش هم خدا می دونه چه قدره !‌)

مراسم خیلی خوب برگزار شد ... با کمترین سوتی ممکن و این اصلا به نفع من تموم نشد ... من دلم سوتی می خواست !

دیگه وقتی رسیدم خونه 1:30 بود ... بعد از ظهر هم لالا !!!

 

و این بود انشای من در مورد همایش بزرگ جشن ستارگان !!!

 

پ .ن :  احتمالا منو از مدرسه اخراج و از شهر بیرون می کنن !

 

 

یکشنبه 24 دی1385ساعت 9:4 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:58 صبح )
»» صفا 7

سلام سلامی که بوی غربت مبده سلامی که اصلا دوست ندارم بگم بشنوم

خوب حالا که فاطمه اینو یه کاری کرده که کسی نظر نده و ما راحت حرف دلمون رو بزنیم چرا حالا نگم ؟

حالا که اون امتحاناتش تموم شده چرا نگم روزی بود که به خاطر رسیدن به اون و حرف زدن باهاش لحظه شماری میکردم تا ظلمات شب از راه برسه و من اونو ببینم حالا وقتی شب میرسه زودی میخوابم که یه موقع کسی نفهمه که من تو شب چه کاره بودم فقط دوست داشتم بر میگشت نوروز 85 خیلی دوست دارم باز اون شبای زیبا بیاد شبای که اون منتظر درد دل من بود و مثل به ادم ۱۰۰ که همه خوب بد دنبا رو چشیده باشه منو راهنمایی میکرد و منم با ۱۰۰۰ شوق ذوق که بلاخره میتونم در این غم خونه 6 یا 7 ساله رو باز کنم و داد بزنم بگم ببینید با من چه ها کردن هیچ کسی به انداره اون منو درک نکرد نمی دونم شاید حداقل اون بود که جلوی خودم درکم کرد و با گریه هام گریه کرد و با خنده هاش خندوند منو و حالا چند صباحی میگذره وقتی شب میشه و قرار همو ببینیم همیشه وقتی چشمم به چشممش میرسه و شروع صحبت میشه می خوام زمین دهن باز کنه و منو از این گفت گوی لعنتی نجات بده گفتگویی گر چه دوستانه ولی در پشته این گفت گوی ۱۰۰۰ تا حسرت پنهون البته من دیگه حق گفتن ندارم چون من دیگه اون تنهای بی کسی نیستم که توی خلوت خونه حتی نتونم خودم با خودم گریه کنم حالا باید قوی باشم حداقل نشون بدم قوی هستم میتونم روی پای خودم باستم گرچه هنوز سخته برای من نگه داشتن خودم رو پاهام ولی مجبور یه نفر دیگه رو هم تحمل کنم

من اینجا با تمام غصه که توی دلم هست جز خدا کسی نمیدونه از همه میگذرم از تمام اون کسایی که یه روزی دوران کودکی منو به جهنمی برای خودشون سرد ولی برای من سوزان و ذوب کنند درست کردنند میبخشم تا که یک روز تو منو ببخشی فقط همین

p;s:فکر نکنی اینا روگفتم که دیگه نبینمت نه اینا رو گفتم که خودم سبک بشم ولی هنوزم منتظر صداتم که با تمام اشتیاقت برام از کارهات تعریف کنی

هنوزم دوست دارم گر چه دوست داشتنم خیلی فرق میکنه

حسرت:کاش هیچ موقع دانشگاه قبول نمیشدی * کاش هیچ موقع منو تنها نمی گذاشتی چون خود برای من تعریف کردی اگه بری تنها تر از من هیچ کس پیدا نمیشه خودت گفتی یادته چرا رفتی و اون بعد از ظهر لعنتی که مثل بعد از ظهر عاشورا بود رو یادته خودت جلو جلو بهم هشدارش رو داده بودی یادته* و ای کاش هیچ موقع اون نامه لعنتی نمی رسید و کاش من اون موقع نمیامدم و هزاران ای کاش دیگر

 

سبز باشید دریایی یا علی

 جمعه 22 دی1385ساعت 0:29 قبل از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:55 صبح )
»» 64 * شاهکار من و پسر خاله

این شاهکار من و پسر خاله ی داشته ی نداشته ی منه !  تازه بعد از سال ها پسر خاله مو پیدا کردم ... کلی هم دلتون بسوزه !!!

 

 چهارشنبه 20 دی1385ساعت 1:37 قبل از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:50 صبح )
»» 63 * نمی خوام بدونم ته دنیام کجاست ؟‏

به چهره ام در آینه ی ترک دار

نگاه کردم و دانستم !

دانستم که جهان

کوچکتر از کره ی درس جغرافی دبستان است !

 

~!## سلام ##!~

 

* توجه : تا اطلاع ثانوی کودک درونم پیر شده ... !!!

نه ! فکر می کنم نیاز به یه خواب زمستونی داره ! نمی دونم ... چند روزیه که وقتی باهاش حرف می زنم جواب نمیده ... پست هام بوی گند سردرگمی میده ! من بدون بچگی هام خسته و پیرم ... مثه یه پیرزن 68 ساله نه یه نوجوون ( شاید هم جوون ) متولد 68! اما بذارید قبل از هرچیز بگم من به این زودیا از پا در نمیام :

 

زانو نمی زنم،
حتا اگه سقفِ آسمون،
کوتاه تر از قد ِ من باشه!
زانو نمی زنم،
حتا اگه تموم ِ مردم ِ دنیا
رو زانوهاشون راه برن!
من
زانو نمی زنم!

 

این روزا تا سر حرف باز میشه ... می بندمش ... حوصله ی جمله بندی رو ندارم ... شایدم حوصله ی حرف زدن ... ( لازم به ذکره منظورم از حرف زدن ... حرف حسابه ! ) ولی نمی دونم چرا همیشه دوست دارم بشنوم و سکوت کنم ... به یاد روزای خوب بچگی ... که چشمام رو می بستم ساکت می موندم و برام قصه می گفتی ... هنوز هم قصه هاتو حفظ حفظم ... اون رنگین کمون هشت ! رنگت که همیشه از قصه هات کشیده می شد به اونور دنیا ...  یادمه همیشه وقتی می پرسیدم ته دنیا کجاست؟ ... می گفتی پشت این رنگین کمون هشت رنگ ! اما نمی دونم چرا هیچ وقت نذاشتی برسم به اونورش ... تازگیا هم که رنگین کمون رو برداشتی و جاش ... نمی دونم ته دنیای من کجاس .... دلم هم نـمی خواد بدونم ... بارها گفتم دونستن ته قصه لذت شنیدنش رو از بین می بره !‌

همیشه شنونده ی خوبی بودم .... بر خلاف چیزی که نشون می دم سکوت درونم رو دوست دارم ... و عاشق هیجان بیرونیم هستم !

 

همیشه می گفتم :

_ من و سکوت؟!

 محال است !!!! 

سکوت عین زوال است ...

سکوت یعنی مرگ !

 

تازگیا صدای سکوت رو دوست دارم ... حرفای ناشنیده اش رو می شنوم ... چیزای ندیده رو می بینم ... نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... گاهی حس قشنگی داره و گاهی ....

دلم می خواد یکی حرفامو بشنوه و باور کنه ... البته به هرکی میگم به ظاهر قبول می کنه ... اما حرفاشون منو راضی نمی کنه ... و باز هم خودت : س . ی . 6A  و س . ص . 105A

 

حالا بگو
 در این تراکم تنهایی
 مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟

 

راستی از بس همه دم از نشناختن خودشون می زنن فکر می کنم منم تو رو نمیشناسم ... البته می دونم بین من و تو هنوز فاصله غوغا می کنه ... تو کجا و من کجا ... اما من خوب خوب میشناسمت ... دیگه بهانه گیری هات هم نمی تونه گولم بزنه ! نه خیر ول کن نیستم ... ولت نمی کنم ... چون...

 

راستی تو میدونی چرا این روزا یغما شده همدم جدا نشدنیم ... شعراش با تمام نا امیدیش منو آروم میکنه ... البته من هنوز پر از امیدم ! اما نمی تونم یه روز بی یغما و شعراش بمونم ... اثراتش رو این روزا تو پستام و حرفام میبینی !

 

بلاتکلیفم!
مثه کتاب فراموش شده ای
رو نیمکت  یه پارک  سوت و کور
که باد  دیوونه
نخونده ورقش می زنه!!!

 

فکر نمی کردم تهش این بشه ... می دونی :

 

اشتباه  مشترک تمام شاعران جهان این است،
که پیشگویان خوبی نیستند!

 

خسته شدم ... همه چیز تکراریه .. نمی دونم چرا نا امیدی و خستگی به من نیومده ... نه ...هنوز عقلم سر جاشه و دیوونه نشدم ... اما میخوام یه بار هم که شده مثل بقیه بودنو تجربه کنم ... این روزا ... هیچی ... ولش کن ....  اصلا هم نا امید نیستم می دونی :

 

نمی دانم چرا
وقتی دست می برم که در دفترم بنویسم:
«آسمان دلم ابری است»
نوک های ناماندگار این مدادهای وامانده می شکنند !
تو می دانی چرا؟!

 

خیلی وقته که نمی تونستم اینجا راحت حرف بزنم ... اما فعلا بی خیال خود سانسوری شدم ... چون دارم برا تو می نویسم ( بخون خودم ) به تو که نمی تونم دروغ بگم ! می تونم ؟! راستی خیلی وقته به این فکر می کنم :


عشقی که با چاقو زدن به درخت  سرِ گذر شروع بشه،
خونه ی آخرش بدبختیه ...

نفرین درختا رو دست کم نگیر!

 

سبز سبزم ... می خوام آسمونی بشم !

کمکم کن

یا حق

 

* پی نوشت : یغما =< یغما گلرویی ( شاعر و ترانه سرا ! )

 

سه شنبه 19 دی1385ساعت 11:10 بعد از ظهر 

 

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:46 صبح )


   1   2   3      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 12
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49111
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب