سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 56 * شب یلدا !

الآن شب یلداست ....

من حوصله ام سر رفته ....

الآن خونه ی بابا جونم اینا هستم ... در صورتی که قرار بود همه بیان خونه ی ما ...

اما ... :

عمه وسطیه یه کاری براش پیش اومد رفت تهران ....  ( این عمه ام خیلی باحاله ! )

عمو هم حال پدر خانومش بد شده بود رفت اونجا ...

عمه بزرگه هم که هر سال میومد شمال امسال اساسی بد شانسی آورد و نتونست بیاد ...

عمه کوچیکه هم اصلا ازش خبر ندارم .... ! ( واقعا بی سابقه است ! )

دایی ها هم که چون یه ماه پیش شمال بودن مرخصی شون جور نشد ...

تموم شد ... الآن فقط ما موندیم و بابا جون و اسماعیل و مادر جون ! که اونا قرار بود بیان خونه مون ... اما ....

به این میگن نهایت بد شانسی ... مگه نه ؟!

الآن هم من پای سیستم اسماعیل نشستم و پست می نویسم ....

پسرا دارن تو سر و کله ی هم می زنن و فیلم نیگا می کنن ....

بابا و مامان و باباجون و مادر جون هم دارن حرفایی می زنن که اصلا برا من جالب نیست ...

خوب به نظرتون من چی کار می کردم الآن ؟!

پیام اخلاقی : ( اینو امروز کبری بهم گفت ) ===> امشب طولانی ترین شب ساله ... همه ی درساتو امشب دوره کن !!!  ( بهش قول داده بودم که اینجا می نویسمش ! )

خوش باشین ... جوجه هاتون رو هم یادتون نره بشمارید ... آخر پاییزه ها !!!

نظر هم بذارید

سبز باشید و آسمونی

یا حق

 پنجشنبه 30 آذر1385ساعت 7:45 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:11 صبح )
»» 55 * همینجوریه ... به دل نگیر !

سلام !

خوب معلومه که خوبی ... چرا دیگه بپرسم ؟ این همه چیز قشنگ قشنگ ... بی خیال هر چی غم و غصه ...

منم توپ توپم ... البته نه اون توپ ... این یه توپ دیگه است ! ( البته اگه بعضیا بذارن !‌ )

من تا همین یکی دو ساعت پیش کلی عصبانی بودم ... به خاطر یه سری حرفایی که از طرف دبیرا بهمون میرسه ... حالا چه از طریق زنگ زدن ... آف لاین گذاشتن ... کامنت تو وبلاگ یا کابوس !‌!!

اما دیگه مهم نیس ... یه کاریش می کنیم ! بالاخره یه راه حلی داره دیگه ... خودشون جای حرف رو باز گذاشتن ... جای نگرانی نیست !‌

آها یه چیز دیگه شرمنده که نمی رسم برا وبلاگ بعضیاتون نظر بذارم ... اما سعی می کنم در حد امکان تمام پست هاتون رو بخونم ... قول میدم تابستون جبران کنم ! ( چرا اونطوری نیگا می کنی خوب ... بابا شیش ماه دیگه کنکور دارم ! )

انتخابات هم که تموم شد و نتایج معلوم ... خیلی جالب بود ...  خیلی از کسایی که بهشون رای ندادم ازم تشکر کردن ... اما با تمام رویی که داشتم نتونستم بگم آقا من بهتون رای ندادم تازه شم کلی زیر آبتونو زدم ... اما بعدش گفتم بی خیال بذار خوش باشن !

ای سعیده قوری !‌ الهی خدا بگم چی کارت کنه ... آخه کدوم اسکولی دو روز زودتر تولد میگیره که اون همه بلا سر من و الهه بیاد ؟! تمام بعد از ظهر چهاشنبه یا من دنبال الی بودم یا اون دنبال من ... آخرش هم همدیگه رو پیدا نکردیم !‌ ولی خوب حالا که حرف تولدت وسط اومد می خوام از صمیم قلب ( قبر ) برا آرزو کنم که کادوهایی که برات خریدیم کوفتت بشه ! مخصوصا کتابایی که من و الهه خریدیم ! ( بقیه زیاد مهم نیس ! )

در ضمن آقای «  ک » ما اصلا نفهمیدیم که همایش اون روز برای تبلیغات بود نه تقدیر از دانش آموزای فعال ! متاسفانه کلکت گرفت و رای هم آوردی ... دیگه کاری از دست ما بر نمیاد !

آها راستی تبلیغات انتخابات امسال خیلی باحال بود ...حداقلش این بود که هر بار که بیرون می رفتیم بهانه ای برا اساسی خندیدن داشتیم !

 

حرفای درگوشی :

 

*  من این ترم با این وضعی که پیش اومده گسسته رو می افتم ! حالا ببینید کی گفتم !

*  خیلی وقت کم میارم ! چرا ؟!!!!!!!!!!!!!

*  این خط ...  این هم نشون ! من بهت می گم که تو خیلی لایق تر از این حرفایی ...

*  تولد وبلاگم داره نزدیک میشه ... 8 دی منتظرم باشید !

*  من نمی دونم به چه زبونی باید بفهمونم فضولی ممنوع ؟!

*  حالم از آدمایی که دورمو پر کردن بهم میخوره ! ( کی با تو بود ؟! بازم که زود قضاوت کردی !!! ‌ )

*  کم کم داره از خودم خوشم میاد ... چیه خوب ؟! ... باشه اینو هم بذار به حساب غرور ... اما مهم نیست !

دلم از من دلگیره و برا خودم تنگ شده ... چی کارش کنم ؟!  ( این هیچ ربطی به جمله ی بالایی نداره ! )

*  خدای خوبم بازم ممنون ! ( تو که می دونی چرا آخر ... ؟!‌ )

*  ادامه ی مطلب رو هم بخونید  لطفا !

 

خوش باشید

 شب یلدا پرخوری و شیطونی نکنید ...

نظر هم بذارید

سبز باشید و آسمونی

 یا حق

 

سه شنبه 28 آذر1385ساعت 11:57 بعد از ظهر

 

ادامه مطلب...

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:7 صبح )


»» 54 * نه خیر اینجا تعطیل شدنی نیست !!!

سلام

چه طورید رفقای بی معرفت خودم ؟! ( چیه بابا ؟! از کی تا حالا بی جنبه شدی و خبر ندارم ؟!‌)

چه خبرا ؟ تعجب نکن ... نتونستم ! آخه این وبلاگ دیگه جزئی از زندگی منه ... نمی تونم بی خیالش بشم ... خوب حق بدید گاهی آدم از فرط ناراحتی و عصبانیت نمی دونه چی کار داره میکنه ... بگذریم ...

به قول آدم برفی : « حالا یه کمی بخند ...  »

قبل از اینکه هرچیزی بگم از همه ی اونایی که که برام میل زدن و یا به هر طریق دیگه ای بهم امید دادن ممنونم ... مخصوصا  ـ م . ق  ـ ( ولی باور کن از دست تو دلخور نبودم ! ) خوشحالم که هنوز کسایی هستن که با اطمینان بتونم بهشون بگم دوست ... خیلی خوشحالم کردین ! خیلی  ...

چه خبر از اونور؟‌! خوش میگذره ؟! با ننه سرما چه می کنید ؟! من که اصلا میونه ام باهاش خوب نیس ... هر بار که میاد هرچی مریضی تو خوجینش داره یه راست میریزه رو سر من ... ( البته امسال یه کمی مرهبون تر شده ها !‌‌ )

برف که خدا رو شکر اینور نمی اد اما بارون ول کنمون نیس ... هی میباره ... هی میباره ... مخصوصا تو روزایی که من اصلا حال و حوصله ندارم ...

 

پارسال که این ننه سرما  از راه رسید تصمیم گرفتم محض رو کم کنی هم که شده سه چهار دست لباس گرم ( که ازشون متنفرم !‌ ) بخرم تا دیگه سرما نخورم ... مامان خانوم لطف کرد و دو تا کاپشن به قول خودش شیک  برام خرید که هنوزم که هنوزه هیچ کس اونا رو تو تنم ندیده ! ( بس که خوشکله گذاشتمشون تو ویترین تماشاشون می کنم !‌ ) چون اونا رو تنم نمی کردم قرار شد که یه دونه دیگه برام بخره ... تو همین گیر و دار بابا جونم  ( بابابزرگ ) یه کاپشن خوشکل برا اسی  ( دائیم !) خرید ... منم که با سابقه در زمینه ی دو دره بازی .... کاپشنه رو دو در کردم و بابا جون یه دونه دیگه برا اسی خرید ...

خلاصه من کلی از کاپشنه خوشم اومد ...  آخه توش به حدی گرم بود که حس می کردم یه بخاری به خودم بستم ! و این همون چیزی بود که برای کم کردن روی ننه سرما نیاز داشتم ! حالا بگذریم از اینکه ننه سرما کوتاه نیومد و چی کارا کرد ...

اون روزا گذشت و گذشت تا اینکه دوباره ننه سرما از راه رسید ... منم خوشحال از اینکه با کاپشنم می تونم حالش رو بگیرم ... ( آخه از این همه کاپشنی که داشتم و دارم هیچ کدوم به پای این یکی نمیرسه ... ) یه دو سه روزی با کاپشنم می رفتم و میومدم تا اینکه پسر عمه های نازنینم تصادف کردن و  ...  یه روز قرار شد بابا بره تهران ... لباسش رو پوشید و داشت از در می رفت بیرون که چشمش به کاپی جونم ( همون کاپشنم ! ) که دو در آویزون بود افتاد و در یه حرکت ناگهانی کاپشنم رو تنش کرد و هرچی بهونه ردیف کردم توجه نکرد و با همون رفت تهران ... بعد از چند روز لحظه شماری خلاصه بابا و کاپی جونم برگشتن ... اما چشتون روز بد نبینه ... بابا بود و کاپی جونم نبود ... کاشف به عمل اومد که چون مجتبی ( پسر عمه ی عزیزم !!!! )  هم عین من سرماییه و دیده کاپی من چه گرم و نرمه ... کاپشن منو با مال خودش عوض کرده .... منم کلی غمگین ناک و گریه ناک آلود زنگیدم بهش و ....

بابا یه بار دیگه رفت تهران و یادش رفت کاپشنم رو بیاره ( البته من که می دونم مجتبی می خواد کاپی جون منو دو در کنه !) عمه هم رفت و باز کاپی منو نیاورد و مجتبی خان دو دره باز می خواست بره بوشهر برا کار مرخصی و اینا ...  کاپشنم رو با خودش برد ... ولی بعدش شنیدم کاپشنم رو داده به دوستش که برگردونه تهران ... ( البته فکر کنم دوستش هم می خواسته کاپشن خوشکل منو دو در کنه ! ولی روش نشده ...  ) الآن کاپشن من تهنایی تهرانه و منم اینجا با کاپشن بی ریخت مجتبی و کاپشنای خودم ... تازه شم اینا اصلا مثه اون گرم نمی کنن !!! کاپشنم هم سر جوونی آواره و در به در شد .... من شمال بودم و اون جنووووووووب !‌!!

حالا ازتون می خوام که دعا کنید من و کاپشنم هر چه زودتر تر به هم برسیم ... ایشاا... به آرزوهات برسی جوون ...   خیر از جوونیت ببینی ... تو قرعه کشی بانک کشاورزی 206 ببری ! ... رتبه ی یک کنکور رو بیاری ... و .... ( هر چیز دیگه ای هم که می خوای تو نظرا بگو تا برات همون رو از خدا بخوام ... می دونی که اون بالا پارتی دارم ! )

 

نتیجه ی اخلاقی : ایها الناس دو دره بازی آخر و عاقبت نداره !‌ ببین کی بهت گفتم ...

 

مسابقات آسیای هم که آخر حق کشی و ناداوری و ... بود !  واقعا دم این چشم بادومی ها و عربا گرم ...  ما صمیمانه ازشون تشکر می کنیم که مدال های طلای بچه های ما رو بی هیچ چشم داشتی ( ! ) تبدیل به نقره و برنز کردن ... !

 

حرفای در گوشی :

 

* خدایا بابت همه چیز ممنون !  

* به هیچ کس ربطی نداره ! ( چی ؟ ... اینم به خودم مربوطه ! )

* حالم به هم میخوره از آدمایی که دوچرخه سواری رو بزرگترین گناه ممکن برا یه دختر می دونن ولی  […] رو اشتباهی که ممکنه از هر کسی سر بزنه !

* کار به جایی رسیده که بابا و مامان هم بهم میگن غرور اصلا چیز خوبی نیست ! ( هرچند غرور رو خودشون بهم یاد دادن و خودشون ... )

* من هر کاری دلم بخواد انجام میدم ... راهنمایی کسی رو نیاز ندارم .... نمی دونم اینو به چه زبونی باید بهت بگم ؟!‌ لطفا دلت برا من نسوزه ... ( با شما نیستم بابا !حالا دلت می خواد بگو :  با من بودی ؟! )

*   Don"t forget just impossible is impossible !!!

*  خیلی جالبه من همیشه باید شرایط رو درک کنم ... اما نمی دونم کی قراره یکی حرفای منو بفهمه و ...  !

* حالم از دروغ به هم میخوره ... اینو بفهم لطفا !

* یه نویسنده ی جدید هم به وبلاگ اضافه شده ... آدم برفی رو میگم دیگه !

* جدیدنا از ===>  خیلی خوشم میاد ... نمی دونم چرا ؟!  

 

 

خوش باشید ...

رویاهاتون سبز و آرزوهاتون آسمونی

نظر بذارید هم بد نیستا !

یا حق

 

 یکشنبه 19 آذر1385ساعت 8:51 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 3:3 صبح )
»» 53 *خداحافظ ... شاید برای همیشه !!!

سلام

حالم داره به هم می خوره !  قبل از هرچیز از خودم ... از اینکه یه روز افتخار می کردم به همه ی دوستایی که تو سخت ترین شرایط و یا تو بهترین روزها کنارم بودن و نذاشتن تنها بمونم .... اما حالا .... آدمایی که فقط دنبال این هستن که یکی رو محکوم کنن !

دلم نمی خواست هیچ وقت این طوری حرف بزنم ... اما دیگه خسته شدم ... قبل از هرچیز از خودم .... از خودم و تمام کارهام .... حالم داره به هم میخوره ... از همه ی چیزهایی که همیشه می دونستم ... اینبار به جای اینکه به دونسته هام افتخار کنم حالم ازشون به هم میخوره ... آرزو می کنم کاش هیچ وقت هیچی نمی دونستم ...  کاش هیچ وقت ...

شاید دیگه اینجا ننویسم .... شاید وبلاگو سپردم دست یکی دیگه ... شاید هم حذفش کردم ... با تمام خاطره های تلخ و شیرینش ...

نمی دونم احتمالا می دونید که من جونم به این وبلاگ بنده ! اما دیگه حالم داره به هم میخوره از همه ی اتفاق هایی که داره میفته ... همیشه تو شرایط بد دوستام سعی کردم براشون بهترین باشم حتی اگه نمی تونستم ... اما بیشترشون  در جواب همه ی چیزا یه خداحافظی تحویلم دادن و ...

نمی دونم چرا من باید برای هر کاری که انجام میدم دلیل داشته باشم ... آخه چیو باید ثابت کنم ؟!‌ من نمی گم چی شده ... اونایی که باید بدونن می فهمن ... فقط یه چیزی رو می گم ... من با خیلی چیزا خداحافظی کردم ... از خیلی چیزا گذشتم ... و ضربه های بزرگی هم خوردم ... اینو هم بذارید کنار بقیه تا کلکسیونم کامل شه !  می دونی چی میگم ... خودتو به اون راه نزن ...

راست میگن : برگ از درخت خسته میشه ... وگرنه پائیز بهونه است !

من با وبلاگم خیلی خندیدم ... خیلی کیف کردم ... خیلی هم ناراحت شدم .... اینبار هم یه چیزجدید بهش اضافه می کنم ... خیلی با وبلاگم گریه کردم ...

تولد وبلاگم نزدیکه ... اما مثه اینکه روز تولدش روز خداحافظیش هم هست ... ورود ممنوع من برای خیلی چیزا ممنوع بود ... اما مثه اینکه همه ی چیزایی که ازشون بدم میومد مهمونش شدن ! می دونم مقصر خودم بودم ... اشتباه کردم ....

میرم شاید یه روزی یکی پیدا شد که قدر دونست ... شاید وبلاگ جدید باز کردم ... شاید هم خداحافظی کردم با هرچی وبلاگه !

از همه ی دوستای خوبم که راهنمائیم کردن ممنونم ... اسم نمی برم ... خودشون میدونن !

و برای بعضی از دوستام هم واقعا متأسفم ... کاش یه کم ...

اینو فراموش کرده بودم که میگن :« معرفت در گرانی است به هرکس ندهند !‌»

نظرات رو می بندم ... اگه کاری داشتید میل بزنید

سبز باشد و آرزوهاتون آبی

خداحافظ شاید برای همیشه !

یا حق

 

 چهارشنبه 15 آذر1385ساعت 11:10 بعد از ظهر


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:57 صبح )
»» صفا 8

 
سیب
 
سیب پیدا نشد گل زدم
 
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گامهای تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
 
 
حرفهای در گوشی
 
۱ - زندگی بیشتر از همه چیز مشکل توش هست مردن جایزه !
 
۲- بودن نبودن خیلی فرق نداره و بودن نمیارزه پس نبودن جایزه !
 
۳- نبودن دلیل بی وفایی نیست گله نکنید با معرفتا !
 
۴- قبلا فکر میکردم اگه کسی پیدا بشه میتونه بار سنگین تنهایی رو از رو دوشم برداره ولی حالا فهمیدم بار تنهایی خیلی سبک تر از بار فراق اونه !
 
 
سبز یاشید و آسمونی و کمی هم رنگ با وفایی
  
یا علی
 
 سه شنبه 14 آذر1385ساعت 10:22 بعد از ظهر 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( یکشنبه 85/11/1 :: ساعت 2:56 صبح )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49100
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب