سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ورود ممنوع
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» 74 * مسافرت 3 روزه ( قسمت دوم )

سلام دوباره

 

به اینجا رسیدیم که با کلی اعصاب خوردی بالاخره راه افتادیم  ... همه اونایی که تو این یه سال با من بودن و وبلاگم رو می خوندن می دونن که چه قدر بابا بزرگ رو دوست دارم ... اما این دوست داشتن باعث نمیشه که نگم خیلی یه دنده ، کم تحمل و گه گاهی هم لجبازه !!!! مخم تا خود تهران پیاده شد .... البته من تو گوشیم یه عالمه آهنگ ریخته بودم و یه هندز فری هم تو گوشم بود و بی خیال دنیا .... sms بازی رو هم بذار کنارش دیگه همه چیز جفت و جور میشه !!! ولی خوب همه ی ما از دست کارای بابا بزرگ تو این دو روز قاطی و شاکی بودیم !!!

بدون هیچ توقف بیجایی ساعت 3 بعد از ظهر رسیدیم خونه ی عمه اینا ....  سلام و احوال پرسی و نماز و نهار شد تقریبا یه ساعت ! سر ساعت 4 بابا بزرگ بلند شد ... کجا ؟ بریم دیگه !!! ای بابا ما که تازه اومدیم .... خلاصه بازم لجبازیش گل کرد .... پاشد رفت بیرون تو کوچه و ماشین رو روشن کرد ... منم کم تحمـــــــــــــــل !!! قاطی کردم دیگه .... برای اولین بار تو عمرم با بابا بزرگ قهر کردم !!! رفتم تو ماشین بابا ! در حالیکه هیچ کس نمی تونست منو از ماشین بابا بزرگ بیرون بیاره !!!

 

تو یه ساعتی که خونه ی عمه بودیم فقط داشتیم با مرتضی و مهدی می خندیدیم ! خدائیش نمیشه مهدی رو اذیت نکرد دیگه ... اسکولیه برا خودش ( در جریان که هستید ... کلاس زبان رو می گم !!! )

داشتیم کم کم راه میفتادیم که دختر عمه ام  از راه رسید ... فاطمه فسقلی ( دخترش )یه عالمه بزرگ شده بود ... البته چون کلا میونه مون با هم خوب نیست فقط یه سلام و علیک خشک و خالی با هم داشتیم !!!

خلاصه 4:30 راه افتادیم به سمت قم ! تو راهش هیچ اتفاق جالبی نیفتاد ... فقط کویر بود و کویر و کویر ... اما خوشبختانه زیاد گرم نبود .... 

منم یه نموره قاطی بودم ... اولش یه کمی غرغر کردم و بابا اینا گوش کردن و هیچی نگفتن ... بعدش هم بابا بحث رو عوض کرد ... داداشم و اسماعیل تو ماشین بابا بزرگ بودن ... برا همین من حوصله م سر رفته بود !

تنها چیزایی که منو از بی حوصلگی در آورد تماس الهه بود که طبق معمول سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم و چند تا sms  از رفقا !!!

فکر کنم ساعت حدوداً 6 بود که رسیدیم قم ! رفتیم خونه ی دایی بزرگم ... دلم کلی براشون تنگ شده بود ... فرشاد ( پسر دائیم ) آبله مرغون گرفته بود و کلی حالش گرفته بود ... اما خوب داداشم رو که دید حس و حالش عوض شد ... آخه این دو تا هم سن هستن ... فقط فرشاد 4 روز بزرگتره ! کلی بهشون حسودیم میشه ... خیلی با هم خوشن ...

دختر دائیم هم کلاس اوله ... دندونای جلوییش افتاده بود ... اینقدر خنده دار شد بود ... هم خودش هم صداش ... با همون صداش کلی برام حرف زد و من کلی خندیدم !!! دائی و زن دائی هم خوب بودن سلام می رسوندن !!!

اما من منتظر یکی دیگه بودم ... پسر دائی کوچیکه م ... خیلی باحاله ... فقط 3 سالشه ها ولی خیلی باهوش و بانمکه !!!

زنگیدم اونا هم اومدن ... حالا جمعمون کامل شد .... کلی خندیدیم ... کلی هم شب باحالی بود ... اما من بازم حوصله ام سر رفته بود .... ( آخه من هم تو خانواده ی پدری هم تو خانواده ی مادری تک هستم ! یعنی هیچ کسی نیس که هم سن و سال خودم باشه ... )

بگذریم ... هیچی دیگه با اینکه به بقیه خوش می گذشت من داشتم کلافه می شدم از بیکاری ! فقط یه کمی سر به سر محمدحسین ( پسر دائی کوچیکه ) گذاشتم ... وای نمی دونین چه شیرین زبونه ... با من هم خیلی جوره ... من فقط کلی کیف می کردم وقتی بهم می گفت آجی فاطمه !!!

 

فردای اون روز ( یعنی صبح شنبه ) از خواب که بیدار شدم دیدم دائی ها رفتن اداره هاشون سفره ی صبحانه هم آماده هست ... منم گرسنــــــــــــــه !!!! بعد صبحونه داداشم و فرشاد رفتن دو تایی بیرون یه گشتی بزنن ... منم گفتم پاشیم بریم جمکران ... جز بابا بزرگ ( که با هم قهر بودیم ) همه موافقت کردن ! اما باز همه نیومدن !

من و مامان و بابا و اسماعیل و مامانبزرگ ، 5 تایی رفتیم جمکران ... وارد جمکران که شدیم من گفتم با شما نمیام یه ساعتی قرار بذارین همدیگه رو ببینیم ... ( آخه تو این جور جاها دوست دارم تنها باشم ) و برا اینکه با مامان اینا نباشم رفتم اولش کتابخونه ی جمکران  !!! دو سه تا کتاب از استاد مطهری برای خودم خریدم و سه تا کتاب هم برای پسر دائی هام و دختر داییم ! فکر کنم تو این یه روز 20 بار این کتابا رو خوندم !

بعدش هم راه افتادم رفتم تو مسجد ! و دقیقا رفتم جائی که تو دید مامان اینا نباشم ...] از اینجاش شخصیه ... حذفش کردم ! [ بعد رفتم پیش مامان اینا گفتم می خوام دوباره برم کتابخونه ... با من میاین؟ مامان هم چون چند تا کتاب می خواست گفت بریم ! تو حیاط بودیم که دائی م زنگید گفت کجائید ما بیایم پیشتون !

دائی و بابا بزرگ و محمد اومده بودن ... رفتیم با اونا هم یه دوری زدیم و برگشتیم خونه ! بعد از ظهر هم دسته جمعی رفتیم حرم حضرت معصومه ... اونجا هم من از بقیه جدا شدم و ... بعد از نماز مغرب و عشا هم یکی بهم زنگید که کلی منو شارژ کرد ...

شام خونه ی دائی کوچیکه و .... ( با بابا هم قهر کردم ... نمی دونم چرا قاطی کرده بودم ... حوصله ی خودم رو هم نداشتم !!!‌ البته خیلی زود با بابا آشتی کردم !!! ) فردا صبحش هم بابابزرگ به طور نا محسوس اومد منت کشی .... ساعت 8:30 راه افتادیم ... برگشتنی هم از راه ساوه و بوئین زهرا اومدیم ... نهار لاهیجان بودیم و هیچی دیگه حدودا 4 بعد از ظهر یکشنبه رسیدیم خونه !!!

 

حوصله نداشتم این قسمت رو با جزئیات بنویسم !!!

 

خوش باشید

یا حق

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( دوشنبه 85/11/30 :: ساعت 1:52 صبح )
»» 73 * مسافرت 3 روزه ( قسمت اول )

سلام

خوبم ... خوشم ... سلامتم ... اگه راست میگی تو چه طوری ؟

خوب من تازه از مسافرت اومدم ... نمی گم جات خالی ... چون زیاد چیز جالبی از آب در نیومد !!! نپرس چرا ... می خونی متوجه میشی ( البته اگه بخونی )

آقا دو هفته پیش مادربزرگ گرامی تصمیم میگیره بره کجا ؟ مسافرت ... کدوم شهر ؟ قم .... برای چی ؟ برا دیدن پسراش !!! خوب تا اینجاش به من ربطی نداره ... اما ماجرا از جایی شروع میشه که مامانبزرگ از من می خواد تا باهاش برم .... بازم تا اینجاش زیاد مسئله ای نیست ..مامان زن دائی بزرگم و اسماعیل ( دائیم دیگه ) هم قرار میشه با ما بیان .... بابا بزرگ هم که میبینه تنها مونده میگه بلیط نگیرین من خودم باهاتون میام و می برم و میارمتون ......................... صبر کن دیگه !

قرار شد صبح چهارشنبه ( هجدهم بهمن )راه بیفتیم ... اما مدرسه ی اسی اینا اجازه ی مرخصی نداد و افتاد برای پنجشنبه ... بابا اینا هم دیدن موقعیت خوبیه که یه آب و هوایی عوض کنن ... گفتن میان ...

امـــــــــــّـــــا ... از چهارشنبه اوضاع آب و هوا دگرگون میشه .... هواشناسی هم چهارشنبه شب اعلام بارش برف شدید و کولاک میکنه ... اونم کجا ؟ قزوین و کوهین .... دقیقا همون مسیری که ما قرار بود بریم و این یعنی تازه شروع دردسر !!!

شبش بابا بزرگ زنگ میزنه خونه ی ما و میگه آقا کجا می خوای بری ؟  راه بندونه ... برفه ... کولاکه ... زلزله است ... سیله .... آتـ .... ( ببخشید جوگیر شدم )

خلاصه شوصد تا بهانه میاره که چی ؟  که نریم ... ما هم گفتیم صبر می کنیم تا صبح ببینیم چی میشه ؟ صبح ساعت 5 بابا بیدارم کرد لباس بپوش آماده شو بریم !!! گفتم : پدر من دلت خوشه ها ... اول زنگ بزن به بابا بزرگ اینا .... هر وقت راه افتادین منم جیک ثانیه آماده میشم .... و گرفتم خوابیدم ...

خوب معلومه با اون خط و نشون های شب قبل بابا بزرگ رفتیم یا نرفتیم ... مگه نه ؟‌

مفتی مفتی از کلاس گسسته ام افتادم ... بعد از ظهر هم رفتم کلاس فیزیک و هیچی دگه پنجشنبه .... پــــــــــــــــــــــر !!!

آخه نه اینکه استفاده ی مفیدی از کلاس فیزیک کردم ... واسه همونه !!! حالا اگه شد عسکاش رو میذارم که من و الهه چی کارا کردیم !!!

شبش شو هر عمه ام ( که قرار بود اونا هم ظهر راه بیفتن سمت تهران و برن خونه ی عمه بزرگم ) زنگید خونمون .... و با بابا برنامه ریختن که صبح سه ماشینی و با هم بریم ....

                        

صبح جمعه 20 بهمن :

بازم بابا صدام کرد که پاشو آماده شو کم کم بریم ... گفتم بابا جان شما اول بابا بزرگ رو بیدار کن ... من آماده میشم !!!

 بابا هم زنگ می زنه خونه ی بابا بزرگ اینا و بله دیگه بازم دبّه می کنن که : اِله ... بــِله ... جیم بله !!! عمه اینا هم خودشون تهنایی راه میفتن پیش به سوی تهرااااااااااااااان !

منم می خوابم تا 7:30 و بعدش هم مراسم صبحانه .... در طی به جا آوردن مراسم صبحانه مخ بابا اینا رو می زنم که بدون اطلاع بابا بزرگ اینا چهار تایی ( من + بابا + مامان + داداش کوچیکم ) در یک حرکت چیریکی بریم تهران و بعدش هم قم !!!

تو همین گیرو دار بودیم که : .... دیلینگ ... دیلینگ .... ( صدای زنگ تلفن اومد ) کیه ؟  اسماعیل !!! ها چیه اسی؟‌ نرفتین ؟‌ نه ! پس آماده شین بریم !!! کجاااااااااااا ؟ تهران دیگه ! بابــــاااااااااااااااااااا بیا ببین این جغل چی میگه !!!

5 دقیقه بعد بابا بزرگ تو حیاطه و ما مشغول آماده شدن !!!!

خلاصه ساعت 5 صبح چهارشنبه شد ساعت 9:30 صبح جمعه !!!! و ما با قال گذاشتن مامان زن دائیم راه میفتیم به سمت تهران !!!

 

ادامه دارد .....

خوب تا اینجاش رو داشته باشید .... بقیه ی این سفر رو تو قسمت بعدی می گم !!!

 یا حق

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( دوشنبه 85/11/23 :: ساعت 11:14 عصر )
»» 72 * شکست !

 

خدایا فقط اومدم یه چیزی بگم :

شکست ....

می دونی چی ؟

غرور بابا و دل  من ............... !‏

( البته می دونم مهم نیست !!!! )



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( جمعه 85/11/13 :: ساعت 11:20 عصر )
»» 71 *می ترسم ...

اگر سکوت این دشت تنهایی مجالی دهد ...

می خواهم بگویم : سلام !

به تو فکر می کنم ... به آن همه بزرگی ... به آن همه عظمت ... به آن همه مهربانی که سخاوتمندانه می بخشی ...

به اینکه چه داشتی که هنوز اسمت سر فصل تمام داستان های عاشقانه است ...

چه داشتی که تنها با آوردن اسمت قلم بر کاغذ می رقصد و ....

به اینکه چرا هنوز هم که هنوز است نامت دل های پریشان پر التهاب را آرام می کند ؟!

هر وقت به تو فکر می کنم .... همیشه دشنه ای هست که شیشه ی سکوتم را بشکند و مرا از رویای شیرین تو بیرون بیاورد ...

حتی تصور کردن هم دشوار است ... تجربه که جای خود دارد !

می ترسم ...

می ترسم نسل گل های سرخ در حسرت آمدنت منقرض شده باشد ...

می ترسم تا همیشه همسایه ی این حسرت های پنهان شوم ... 

می خواهم از بهانه های گاه و بیگاه این دل وامانده برایت بگویم ...

از بی پناهی قاصدک ها ...

از تنهایی گل های آفتاب گردان باغچه های دل تنگی ام ...

از سکوت پر غوغای این چشم های خسته ی منتظر ...

از این دیوارهای شیشه ای بلند خود فریبی که دور خود کشیده ام ...

از این شب های بی چراغ و بی ستاره ...

از این دل های سوزان پر شراره ...

از فریاد سرد این همه فاصله ...

از عشق های دروغین کودکان امروز ....

و از خاطرات تلخ و شیرین کودکان دیروز که پس زمینه ی ذهن خسته ام شده !

و از من ... کودک نیامده ی دیروز  ... کودک امروز ... و شاید کودک دیروزی برای کودکان فردا !

اما هنوز می ترسم ...

می ترسم این بغض بی پایان نشانه ی خوبی برای فردای نیامده نباشد ...

می ترسم  شکستن این سکوت مقدس ... شکستن این غرور مقدس ... شکستن خودم باشد ...

ولی هنوز برای شکستن زود است ...

پس باز هم سکوت می کنم ... به حرمت این روزهای بارانی ... به حرمت این عشق های پنهان ... به حرمت تو ...

می خواهم روزی به آسمان سفر کنم ... شنیده ام قاصدک هایم را جایی پشت ابرها توقیف کرده اند ... برای همین است که هنوز پاسخی از تو دریافت نکرده ام ...

شنیده ام آسمان آنقدر آبی و بزرگ است که با هر رنگی واردش شوی تو را به رنگ خود در می آورد ...  اینبار می خواهم به آسمان بروم تا بلکه در پاکی و سکوت بی پایانش غرق شوم ...

دوست ندارم به این زمین رنگارنگ پر از دسیسه و نیرنگ بر گردم ... می خواهم پرواز کنم ... به انتهای پاکی ... می خواهم ...

می بینی ؟ باز هم اسمی از تو آوردم و کبوتر رویاهایم از بام دلتنگی هایم پرکشید ...

می خواهم اشک هایم را نذر این همه دلواپسی و بی صبری کنم ... اما دیگر اشکی نمانده ... همه را با دست و دلبازی خرج دلتنگی هایم کردم ...

« تو » که بهتر از هر کس می دانی ...

حرف هایم برای تو در ازدحام واژه ها دفن می شوند .... و با همه ی حرفهای نگفته ام هنوز نمی دانم چه بنویسم و چه بگویم که درخور تو باشد ؟!

باز هم چراغ قرمز شد ... و واژه ها به احترام عبور نامت ساکت می شوند ...

زرد و دوباره سبز ....

هنوز هم عادت دارم حرف هایم را در پشت « چرا » های کودکانه و « سه نقطه » ( که همراه همیشگی نوشته های من است ) پنهان کنم ... نکند افکار خاک گرفته و قدیمی این انسان های به اصطلاح روشنفکر به عقاید این دختر بچه ی مغرور بخندد !

کاش پاک کنی بود و این همه فکر و خیال باطل را از دفترچه ی سیاه شده ی ذهنم پاک می کرد ... این صندوقچه ی قدیمی نیاز به گرد گیری دارد ... اما نمی توانم ... حتی غبار این صندوقچه ی قدیمی برایم مقدس است ...

می خواهم برایت بنویسم ... اما این ذهن همیشه خسته و این دست های یاغی مجال نوشتن را از من می گیرند ...

می دانی که تنها تو را دارم .... و هنوز امیدی هست .... پس به امید تو

یا حق

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( سه شنبه 85/11/10 :: ساعت 1:11 صبح )
»» 69 * محرم !

محرم هم اومد ...

یه دهه ی بکر ... یه دهه پر از چیزای قشنگ ...

یه دهه پر از عشق ... پر از پاکی ... پر از همدلی ... پر از ...

اینروزا همه مون یه عالمه حرف داریم ... یه عالمه حرف نگفته که همه شو نگه داشتیم برا دل خودمون ....

پشت پرده ی شیشه ای اشک ....

روی این گونه های گل انداخته که مثل خاک خیس بعد از بارون عطر زندگی میدن ...

توی این دلهای در التهاب ...

توی این دستایی که میره به آسمون و رو دشت سینه ها فرود میاد ...

توی تک تک لحظه هایی که از خودمون بیخود میشیم یه حس قشنگ میاد سراغمون ...

توی عطر اون غذاهای نذری که بازارشون ین روزا خیلی داغه ...

توی اون پرچم بزرگ قرمز که روش نوشته « یا حسین شهید » تو دستای اون پسر بچه ی کوچولو ...

توی نگاه های آدما ...

توی تک تک چیزای اطرافمون یه عالمه حرف خلاصه شده ... یه عالمه حرف نگفته !

که همه شو میشه تو یه کلمه خلاصه کرد :

عشق !

 

*

این روزا حسابی به هم ریخته ام ... خوب آخه دهه ی فجر هم تو راهه ! من به خاطر یه سری دلایل شخصی دهه ی فجر رو دوست ندارم ! مخصوصا بیست و دو بهمن رو ...

وقتی این روزا از راه میرسه تو دلم فقط حسرته ... یه حسرت نگفته ... یه حس خیلی قشنگ نسبت به یه آدم خیلی بزرگ که دیگه خیلی وقته از بینمون رفته !‌

یه کی که وقتی خیلی بچه بودم از دست دادمش اما هنوز هم نصف آرزوهام ( آرزوهایی که می دونم شدنی نیست ) به اسم اون میرسه ...

شاید هیچ کس ندونه که من همیشه آرزو می کنم کاش میشد زمان برگرده .... یکی که وقتی خاطره هاش تعریف میشه خیلی جلوی خودمو می گیرم که حسرت نداشتنش تو اشکای چشمام خلاصه نشه !

هنوزم وقتی که می خوام برم سر خاکش زمانی میرم که هیچ کس اون اطراف پیداش نشه ... چون من عادت دارم بلند بلند باهاش حرف بزنم ... آخرین دفعه که یکی منو تو این حال دید فکر کرد دیوونه ام !

و اون هم فقط با یه لبخند پر معنا نگاهم می کنه و همین کافیه تا من جوابم رو بگیرم و آروم بشم !

همیشه گفتم بهترین ها جاشون روی زمین نیست ... نمونه اش رو هم دارم می بینم !

می دونم آرزوی محاله ... ولی کاش این روزا بودی ...

 

 

پ . ن 1 : می دونم شروع خوبی نبود ... اما جبران می کنم !

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » فاطمه ( چهارشنبه 85/11/4 :: ساعت 11:55 عصر )
   1   2      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بازگشت اژدها ( خودمو می گم )
تعطیل
هوای گریه !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 4
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 49103
» درباره من

ورود ممنوع
مدیر وبلاگ : فاطمه[92]
نویسندگان وبلاگ :
صفا[0]

و برگها وصیت می کنند برای شاخه ها،که پایدار بمانید... وقت و حال و حوصله ی نظر گذاشتن ندارم ... اینقدر گیر ندین بهم ...

» پیوندهای روزانه

شنل قرمزی [148]
تا اطلاع ثانوی ... قهـــــر ! [116]
سیاه ... سفید ... خاکستری [127]
غیبت دبیرا !!! [106]
اول مهر [115]
کنکور ! [175]
زندگی سخته ... ( صفا ) [116]
من چتربازم پس هستم ! [113]
رودســـــــــــر [166]
مدرسه رضازاده ... !!! [127]
همایش آیندگان [433]
سوم مرداد 83 = عمره دانش آموزی ! [126]
دعوتنامه ( صفا ) [141]
من ... نگار ... دریا ! [127]
آماده ای ؟... 1 ... 2 ... 3 ... شروع شد ! [163]
[آرشیو(21)]

» آرشیو مطالب
دی 1384
بهمن 1384
اسفند 1384
فروردین 1385
اردیبهشت 1385
خرداد 1385
تیر 1385
مرداد 1385
شهریور 1385
مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385
فروردین 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب